آشپزی کوکب خانمهای مجازی
خیلی مواقع به افرادی برمیخوریم که در محاورات روزمره خود، برای ادا کردن حق مطلب خود، دست به دامن شعرا، نویسندگان، حکیمان و فیلسوفان میشوند و سعی میکنند به زور هم شده اشعار، ضربالمثلها و روایات را چاشنی کلامشان کنند تا رسایی و دلنشینی صحبتهایشان دوچندان شود. بگذریم که عدهای هم نادرست و بیربط، فقط
خیلی مواقع به افرادی برمیخوریم که در محاورات روزمره خود، برای ادا کردن حق مطلب خود، دست به دامن شعرا، نویسندگان، حکیمان و فیلسوفان میشوند و سعی میکنند به زور هم شده اشعار، ضربالمثلها و روایات را چاشنی کلامشان کنند تا رسایی و دلنشینی صحبتهایشان دوچندان شود. بگذریم که عدهای هم نادرست و بیربط، فقط برای اینکه نشان دهند چیزی بارشان است از این عبارات استفاده میکنند و فاتحه عبارات رامی خوانند. با توجه به اینکه استفاده از ضربالمثلها عمومیت دارد، اگر دهخدا این روند را پیشبینی میکرد شاید مصمم نمیشد که کاملترین دائرهالمعارف ضربالمثلها را از خود به یادگار بگذارد. واقعاً که بعضیها خوشصحبتی خود را مدیون دهخدا هستند نمیدانم اگر این ضربالمثلها را نداشتند چهکار میکردند! با خواندن متن زیر به این مسئله پی میبرید.
خستهوکوفته از پرداخت قرضوقولههای بانکی به سمت خانه برمیگشتم، کلید را روی قفل در چرخاندم وارد خانه شدم. چون موقع بیرون رفتن از خانه فراموش کرده بودم گوشی همراهم را بردارم قبل از هر کاری، دنبال گوشی بودم هرچند در این اوضاع شلمشوربای خانه، پیدا کردن گوشی، حکم پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود، ولی بالاخره بعد از کلی زیرورو کردن خانه، گوشی را پیدا کردم، خواستم تماس و پیامهای ضروری بیپاسخ را ببینم، چشمتان روز بد نبیند، دیدم پیامی از دوستم روی گوشی هست مربوط به چند ساعت قبل، با این مضمون (امشب واسه شام مهمون نمیخای؟) امان از این، خود دعوتیها!
با به صدا درآمدن زنگ خانه، کاسه چه کنم چه کنم را از دستم زمین گذاشتم، رفتم پای آیفون. دیدم دوستم پشت در هست. کمی این پا و اون پا کردم که یکجوری دست به سرش کنم و بپیچانمش ولی از آنجایی که کار از کار گذشته بود، در را باز کردم، بعد از کمی چاقسلامتی و کلی بادمجان دور قاب چیدن، سمت آشپزخانه رفتم در این اوضاع قمر در عقرب دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید، کلاهم را که قاضی کردم فهمیدم که این نتیجه دستهگلی بود که خودم آب داده بودم مدتی قبل همین دوستم توی تلگرام من را در گروه آشپزی که خودش مدیر گروه بود عضو کرده بود.
همه بچههای گروه مدام با ارسال انواع عکسها و مطالب آشپزی هنرنمایی میکردند ولی ازآنجاییکه من هیچ علاقهای به آشپزی نداشتم و نمیخواستم با به راه انداختن جلزوولز چندین ساعت در آشپزخانه وقت عزیزتر از جانم را هدر دهم و بقیه اهل منزل دست رنج چندین ساعت مرا در به هم چشم بر هم زدنی نوش جان کنند و آخرسر به جای تشکر، دستی به شکمشان بکشند و بگویند: آخ از بس خوردیم، ترکیدیم! سعی میکردم دم به تله آشپزی ندهم ولی برای روکمکنی بقیه اعضای گروه آشپزی مجبور شدم از اینوروآنور عکس و مطلب دستور غذا کپی کنم و بهسرعت نور در گروه ارسال کنم و برای زیاد کردن پیازداغش، پایین عکسهایم بنویسم میز غذای ما، همینالان یهویی جای شما دوستای گلم واقعاً خالی.
علاوه بر غذاهای سنتی و محلی چربوچیلی مثل کباب بناب، بختیاری، آش بوشهری، بریانی اصفهان، آش انار مازندران، مرغترش گیلان، کوفتهتبریزی، آش گوجه همدان، قیمه نثار مشهد و…انواع فستفودها، پیشغذا و دسرهای عجیبوغریب ملل مختلف را پیدا میکردم و کپی میکردم و کمی عکسها را تغییر میدادم. کپی کردن تنها هنری بود که از تمام ده انگشتم میبارید. اگر این کارها را نمیکردم الآن مثل کوکب خانم، یک نیمرو درست میکردم و با اعتقاد به این جمله که مهمان هر که باشد، در خانه هر چه باشد، یکجور، سروته ماجرا را به هم میآوردم ولی…
بلند شدم به سمت آشپزخانه رفتم، در یخچال را که باز کردم چنان باد سردی به صورتم خورد که نگو، همچین آبوجارو شده بود که انگار همین الآن از کارخانه تحویل گرفته بودیم ولی اصلاً سر یخچال رفتنم اشتباه بود، مگر یخچال میخواست جادو جمبل بکند و غذای آماده تحویلم بدهد – از کوزه همان برون تراود که در اوست – تازه وقتی آشپزی بلد نیستی اگر در یخچال از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هم داشتیم به حالم فرقی نمیکرد. خواستم خودم را راحت کنم با خودم گفتم ولش کن از رستوران غذا سفارش میدهم که نه سیخ بسوزد نه کباب، فقط باید مهمان را در آن لحظه حیاتی، پی نخود سیاه بفرستم تا بدون اینکه مویی از ماست بیرون بکشد. بتوانم درستوحسابی ماستم را کیسه کنم و غذای آماده را توی قابلمه روی اجاقگاز بگذارم، وانمود کنم که خودم آشپزی کردهام ولی یکدفعه یادم آمد همیشه آخر برج، کفگیر ما بدجوری تهِ دیگ میخورد با این چند غاز پول، بعید میدانستم حتی به ما آش بدهند.
دنبال …بودم تا باقالیهایم را بار کنم، مجبور شدم دستبهکار شوم تا خودم چیزی درست کنم و تمام هنرهای نداشتهام را به کار بندم. بالاخره بعد از چند ساعت خرابکاری باید سفره را پهن میکردم تا غذا را بخوریم. غذایم عین کاریکاتور بدون شرح بود. اول برنج را کشیدم باور کنید یک شفته پلویی بود که هر کسی نگاه میکرد میگفت: ننه خانم شله پز که از این بهتر درست میکرد. تصمیم داشتم برای ماستمالی ماجرا خودم را به کوچه علی چپ بزنم، بگویم این غذای ژاپنی است. نوبت به کبابها رسید، طبق معمول شبیه کوکوها و شامیهایم شده بود و مرا یاد سقف تیمچه حاجب الدوله میانداخت، ولی قصد داشتم بگویم این را هم به روش بلژیکیها طبخ کردم. بالاخره این خوان نعمت، حکم آش کشک خاله را داشت در همین فکرها بودم که دیدم دوستم انگار از قحطی فرار کرده با ملچ و مولوچی غذا را میخورد و انگشتانش را چنان میلیسد که گریه مرغان آسمان بالای سرم، ناگهان به خنده تبدیل شد اینجا بود که دم خروس پیدا شد، پی بردم عکسهایی که دوستم توی گروه میگذاشت حکایتش مثل عکسهای ارسالی من بود، حسابی دستمان برای هم رو شده بود با این شباهت بین من و دوستم، یاد کرباس افتادم و سر و تهاش.
*منتشر شده در شماره ۲۵ هفته نامه ستاره شرق
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰