کد خبر : 31866
دیدگاه‌ها برای بنویس: محمّد! بخوان: آرزو چیست؟ بسته هستند
تاریخ انتشار : چهارشنبه 22 تیر 1401 - 14:02
-

بنویس: محمّد! بخوان: آرزو چیست؟

(منتشر شده در شماره ۱۷۵ ماهنامه ستاره شرق: سمانه علی‌اکبری)

بهار است اما انگار تابستان داغ خودنمایی میکند. به جایی میروم که تاکنون هیچگاه مسیرم به آنجا نیفتاده. مسیری که تا چشم کار میکرد خاک بود و خاک و خیابانهایی بهاصطلاح تودرتو که تو را به سراغ کسانی میبرد که خشت زندگی آنها رنگ و بویی از شادیهای روزگار ندارد. از سراشیبی نسبتاً تندی پایین میروم. هرچه بیشتر نزدیک میشوم گردوغبار و پستیوبلندیها بیشتر میشود. در مسیری که دو طرفش را کورههای آجرپزی به خندقهایی عظیم تبدیل کردهاند پیاده میروم. خاک چشمهایم را آزار میدهد و گردوغبار مانع میشود تا بهراحتی نفس بکشم. با خودم میگویم کارگران کوره چگونه ساعتها این وضعیت را تحمل میکنند و در این هوای داغ دست از تلاش برنمیدارند؟

پیرمردی با پاهای نحیف، تن سوخته، دستانی که رگ‌های بالا زده‌اش خودنمایی می‌کند و عرق‌هایی که بر پیشانی دارد توجهم را به خود جلب می‌کند. تا خواستم از او سؤالی بپرسم مسیرش را عوض کرد، بیلش را برداشت و تند تند بر روی گل‌ها می‌زد. سلام کردم. نفس‌زنان جواب سلامم را داد. گفتم: سختت نیست با این گرمی هوا، کار کردن در این مکان. گفت: زندگی من تا بوده و هست همین بوده خانم! ۷۰ ساله‌م است و ۶۰ سالی می‌شود که در این کارم. تا آمدم بچگی کنم کلی مشکلات ریخت روی سرم و ناخواسته وارد این کار شدم و دیگر هم نشد که بروم سراغ کار بهتری.

قدیم‌ترها افراد زیادی اینجا کار می‌کردند. از سراسر استان کسانی بودند که خانوادگی می‌آمدند و روزی از اینجا درمی‌آوردند ولی الآن نه تنها از آن‌ها خبری نیست که فقط تعداد کمی کار می‌کنند؛ تازه آن هم اگر کار باشد!

در روز ۱۵۰۰ قطعه آجر می‌زنم و ماهی حدود ۲ میلیون درآمد دارم. از ۷ صبح تا ۷ شب ساعت‌هایم اینجا می‌گذرد. تا خواستم از او سؤال دیگری بپرسم گفت: دخترم! من کار دارم هر دقیقه‌ای که با تو صحبت می‌کنم یعنی یک آجر کمتر! پس بگذار کارم را انجام دهم.

بی‌آنکه حرف دیگری بزنم مسیرم را عوض کردم. کارگری را دیدم که مثل بقیه نه ماسک داشت و نه دستکش. دست‌هایش را نشانم می‌دهد و می‌گوید: این دست جوان کارگری است که با انجام هشت ساعت کار روزانه در کوره زیر تیغ آفتاب ۱۰۰ هزار تومان دستمزد می‌گیرد! اما برای این کار سخت این مبلغ خیلی کم است.

اگر درس می‌خواندم حالا مجبور نبودم به این کار سخت تن دهم. البته باز خودش می‌گوید: تازه اگر هم می‌شد، من درس بخوان نبودم. امروز کمی ناراحتم ببخشید. گفتم: خدا ببخشد! چرا؟ تا گفتم چرا؟ درد و دلش باز شد. به خاک‌های ریخته شده روی زمین خیره شد و با صدایی که می‌لرزید گفت: می‌دانی اینکه شرمنده پدر و مادرت، خواهر و برادر کوچک‌ترت شوی، یعنی چه؟ این را می‌فهمی؟ با این حقوق، با این مخارج، با این همه هزینه‌های تحصیل و … نمی‌شود! نه! اصلاً نمی‌شود زندگی کرد. پدر و مادرم بیمارند و من مجبورم که بیشتر کار کنم. البته پدرم هم با همان حالش بازهم کار می‌کند. دونفری از صبح علی‌الطلوع تا آخر شب می‌دویم ولی بازهم نمی‌شود که نمی‌شود.

حرف‌های ما هنوز ادامه دارد که کارگر دیگری به جمع ما اضافه می‌شود و می‌گوید: به دلیل کمردرد، پیش از پایان ساعت کاری قصد رفتن دارد چراکه امروز قادر به ادامه کار نیست. کار در کوره طاقت فرساست ولی برای تأمین مخارج زندگی، ناچارم در کوره کار کنم. کار ما روزمزد است. کار در کوره فصلی است و اگر نتوانم در تابستان کار کنم، زمستان باید روزهای سخت بی‌پولی و نداری را تجربه کنم برای همین هر طور شده با کمردرد و سختی سرکار می‌آیم هرچند امروز درد امانم را بریده است.

او از من می‌خواهد صدایش را به گوش مسئولان برسانم که بیمه ندارد و برای درمان دیسک کمرش فقط چند میلیون تومان باید هزینه کند. بعد از ۱۵ سال کار در کوره هنوز ۵ سال سابقه بیمه ندارد و حالا حالاها مانده تا بازنشسته شود.

سپس به یکی از کارگران می‌گویم: می‌شود درون کوره را به من نشان دهی؟ قبول می‌کند. از میان آجرهای مذاب دور ریخته شده به‌سختی عبور می‌کنم. اینجا انگار دنیای دیگری است! یک پشتی پر از گردوغبار گرفته با موکتی بسیار کوچک در ابتدای تونلی گذاشته شده که راه به درون کوره‌ها دارد. از تونلی کوتاه اما تاریک عبور می‌کنیم. به مخزنی می‌رسید که عمیق است و می‌گوید: اینجا مخزن کوره‌هاست. آجرهایی که پس از حدود یکی دو ماه با تعداد ۳۰۰ هزار قطعه آجر دورچینی شدند، روشن می‌شود و ۲۰ روزی می‌سوزد.

به او می‌گویم: چقدر تاریک و خطرناک است! می‌گوید: تا خطر را چه معنی کنی؟ شده اینجا افراد تازه‌کاری که دچار سوختگی ناشی از گاز شده‌اند. باید آن‌قدر تبحر در کار داشته باشی که سریع کارت را انجام دهی و زود به بیرون بروی! وگرنه اگر خدای‌نکرده گاز نشتی داشته باشد معلوم نیست که در زمان روشن کردن مخزن چه اتفاقی برایت می‌افتد. کما اینکه شده که اتفاقات ناگواری در این کوره‌ها برای کارگران از این حیث رخ داده.

درجه حرارت اینجا چقدر است؟ بسته به نوع آجر دارد اما معمولاً بین ۱۳۰۰ تا ۱۵۰۰ درجه می‌رسد.

کمی آن‌طرف‌تر کوره دیگری است با کارگرانی دیگر و قصۀ پر غصه دیگر… مردی حدود ۲۵ ساله وقتی می‌فهمد برای تهیۀ گزارش در مقابلش ایستاده‌ام شروع به گلایه از روزگار می‌کند. بعد با افسوسی از ته دل، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: از دست هیچ‌کس کاری برای کارگر کوره برنمی‌آید! درآمد کارگری در کوره کفاف هزینه‌ها را نمی‌دهد! تا قبل از این در تهران در کارگاه کیف کار می‌کردم. کرونا که آمد کارگاهمان تعطیل شد و روزها و شب‌ها برای کار در جست‌وجو بودم ولی فایده‌ای نداشت. کرونا خیلی‌ها را بی‌کار کرد. به همسرم پیشنهاد دادم به شهر مادری‌مان بیاییم شاید اینجا اوضاع کمی بهتر شود. بنده خدا قبول کرد و آمدیم؛ اما اینجا هم انگار آسمانش همان رنگی است که در تهران بود. از کار خبری نبود که نبود! تا اینکه به‌صورت خیلی اتفاقی برای کار به اینجا آمدم. هرچند از درآمدش شرمنده زن و بچه هستم اما باز جای شکرش هست که خانه نیستم تا این عذاب شرمندگی را بیشتر ببینم.

داشت صحبت می‌کرد که دو کودک از کنارمان رد شدند. سریع پرسیدم مگر اینجا بچه‌ها هم کار می‌کنند؟ آن مرد جوان پاسخ داد: بله! آن‌هم مثل ما از ۷ صبح تا ۷ شب. به سراغشان رفتم. آفتاب حالا وسط آسمان، داغ داغ و انگار با تو سر شوخی ندارد. گفتند برادرند. محمد و علی. چون چرخ زندگی خانواده نمی‌چرخید به اینجا آمدند. محمد. کلاس چندمی؟ کلاس هفتم. پس اینجا چیکار می‌کنی؟ مگر امتحاناتت شروع نشده. من درس نمی‌خوانم تا هفتم خواندم و دیگر نه. چرا؟ چون وضع زندگی‌مان خوب نیست. پدرم هم اینجا کار می‌کند. من و برادرم به اینجا آمدیم تا به او کمک کنیم. از ساعت چند می‌آیی اینجا؟ از ۷ صبح و روزی ۱۵۰۰ قطعه آجر می‌زنیم هر کدام‌مان. طوری از پدر و مردانگی‌اش صحبت می‌کرد که دیگر برای تو اجازه پرسیدن سؤالی دیگر را نمی‌داد. به او گفتم: محمد! زمانی که استراحت می‌کنید چه بازی‌هایی می‌کنی؟ بازی؟ اینجا که جای بازی نیست. اگر بچۀ صاحب‌کارم بیاید شاید ۵ دقیقه فوتبال. پس اهل فوتبالی؟ بله! طرفدار تیم پرسپولیسم. راستش من خودم هم طرفدار پرسپولیس هستم و خندیدم و گفتم: «عه! پس تو هم پرسپولیسی هستی؟» گفت: «کل‌کل‌هاش فقط با دوستای استقلالیم خیلی خوبه.»

عرق بر پیشانی داشت. دستانش پر از گل بود. مداوم قطعه آجر می‌زد و می‌رفت در ردیف صف‌های آجر می‌گذاشت و می‌آمد.

انگار آن فضای سنگین عوض شده بود.

ـ بگو ببینم چه آرزویی داری؟

ـ آرزو؟ یعنی چی؟

ـ آرزو دیگه؛ یعنی نمی‌دونی آرزو چیه؟

ـ نه.

ـ یه جور خواسته که بخوای بهش برسی.

ـ نمی‌دونم! تا حالا بهش فکر نکردم.

ـ عه محمد؟ نشده یعنی تا حالا بگی کاش مثلاً یه توپ فوتبال داشتم یا یه چیزی مثل این؟

ـ نه! چون تا حالا وقت نکردم بهش فکر کنم.

چقدر این جمله برایم آشنا بود! یادم هست کلیپی در فضای مجازی دیده بودم… دقیقاً عین همین حرف و کلام! چقدر بچه‌های کار شبیه هم‌اند.

ـ حالا چشم‌هاتو ببند و یه آرزویی کن!

ـ ای خاله تو هم وقت گیر آوردی! مثلاً من بخوام یه توپ فوتبال برای خودم داشته باشم یا یه چیزایی مثل این! پس خانوادم چی؟

ـ خب محمد، قشنگی آرزو آینه که برای همه بخوای دیگه.

ـ خب پس من می‌خوام که کرونا بره. وضع بابام خوب بشه. بتونه یه خونه بخره.

ـ محمد! اینا که شد برای بقیه. برای خودت چی؟

ـ خودم؟

ـ آره! خودت!

ـ هیچی! واقعاً آرزویی ندارم.

علی، کنارمان به حرف‌هایمان گوش می‌داد. از او پرسیدم: «تو چند سالته؟» گفت: ۱۸ سال. با تعجب گفتم: علی ۱۸ سال؟ گفت: بله. چیزی نگفتم اما واقعاً چهره‌اش بیشتر از سن و سال محمد نبود.

او هم حرف‌های محمد را تکرار کرد اما با غمی بیشتر، چون درکش از زندگی بیشتر بود. پدرش گفت: «خدا شما رو برای من نگه داره. اینا قهرمانن! به‌خاطر خانواده حاضرن همه سختی‌ها رو تحمل کنن. من که چیزی ندارم جز یه دعا؛ که خدایا بچه‌های من و همه بچه‌هایی که مثل علی و محمد من هستن و عاقبت به خیر کن و آگه دست به خاک میزنن طلا بشه!»

گفتم: «چه دعای خوبی. خوش به حالشون بعد سه‌تایی خندیدند و من هم.»

ساعت کار کارگران رو به پایان بود. محمد و علی رفتند و لباس پوشیدند تا به خانه بروند. ناهاری بخورند و دوباره به سر کارشان برگردند…

این گزارش مسئول ندارد؛ اما حرف دارد. درد دل دارد که گوش شنوا می‌خواهد و دلی بزرگ که برای آن‌ها کاری کند. می‌گویند روزگاری در سبزوار ۲۰۰ کوره آجرپزی فعال بوده که الآن به کمتر از ۱۰۰ کوره رسیده است. در اینجا از نبودنِ بیمه، مشکل گاز، نبودنِ تخصیص بسته‌های معیشتی و … حرف به میان آمد اما اندوه آن جایی بود که با تلاش کارگران کوره‌های آجرپزی چرخ صنعت ساختمان‌سازی در شهر می‌چرخد اما بی‌پناه، بی‌سرپناه و بی‌حمایت مسئولان روزگار آن‌ها می‌گذرد…

برچسب ها :

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.