صدایی خفته در خاطرهها
گزارشی از رادیو سبزوار که روزی بود و دیگر نیست!
(منتشر شده در شماره ۱۷۹ ماهنامه ستاره شرق: سمانه علی اکبری)
یک جعبه شگفتانگیز که خاطرات زیادی را برای همه ما از سنین کودکی تا حالا رقمزده. از ما که با قصههای ظهر جمعه با روایت محمدرضا سرشار غرق در دنیای قصهها میشدیم تا بزرگترهایمان که هنوز هم که هنوز است پیچ رادیو در خانه و ماشینهایشان روشن است.
بزرگی میگفت: تا زمانی که صدا باقی بماند، رادیوها هم حیات خواهند داشت چراکه انسان برای نخستین بار توانست بدون واسطه و بلافاصله، پیام و صدای خود را به دورترین نقاط بفرستد. ارسال اخبار از قید زمان رها شد و سرنوشت میلیونها نفر از مردم جهان با اختراع آن تغییر کرد.
انقلاب که شد، دوران جدیدی در حیات رادیو رقم زد. طبق اسناد بهجامانده و البته در مدارکی جداگانه نوشته شده که؛ شهید محلاتی نخستین گوینده «صدای انقلاب اسلامی ایران» است که این پیام یعنی «این صدای انقلاب اسلامی ایران است» را روز پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمنماه سال ۵۷ به گوش مردم رساند؛ اما در اسناد دیگر آمده است: احمد کسیلا در آن بلبشوی روز ۲۲ بهمن ۵۷ و درحالیکه بسیاری از کارکنان رادیو و تلویزیون ملی ایران در اعتصاب بودند به همان ساختمان رادیو در پل سیدخندان رفت و گفت: «اینجا تهران است. صدای راستین ملت ایران. صدای انقلاب» و چند ساعت بعد در غروب همان روز که پیروزی انقلاب قطعی شد، جمشید عدیلی پشت میکروفن رفت و گفت: «این صدای انقلاب ایران است.» و پیروزی قطعی انقلاب و عصر تازه رادیو را اعلام کرد. رادیویی که برای اولین بار ترانۀ «محمد (ص)» را که بعدها به نام «وحدت» مشهور شد با صدای فرهاد مهراد پخش کرد.
قرارمان یادت نرود
این مقدمۀ کوتاه، سرآغاز ماجرایی است شنیدنی مربوط به سبزوار در سال ۵۷ که گویی تعبیر یک رؤیا برای جوانان آن دوران بود.
چند باری به او زنگ زدم و برایش پیام گذاشتم. تلفنش یا در دسترس نبود و یا پاسخی نمیداد. تا اینکه پس از چند روزی خودش با من تماس گرفت و فقط گفت: «فلانی هستم. قرارمان خیابان بیهق. مسجد جامع. ساعت ۱۰ صبح. یادت نرود!» همین قدر کوتاه، همین قدر خلاصه.
به محل قرار میروم. داخل مسجد. هوا بسیار سرد است و صدای باد گوشنوازی میکند. پیرمردی را میبینم با موهای سپید که در آفتاب کم سوی محوطه مسجد ایستاده و انگار منتظر کسی است. به سراغش میروم. از او میپرسم. آقای قلعهنوی؟ میگوید: بله خودم هستم.
بیآنکه حرف یا سؤال خاصی مطرح کنم، میگویم و این مسجد؟ میگوید: صداها را میشنوم. جمعیت برایم مجسم شده است. آن گلدستهها را ببین! بچهها در حال اتصال سیمها هستند.
هیچ ذهنیتی از آنچه میگوید، ندارم! پس به قول معروف دل به دلش میدهم و با او همراه میشوم. نگاهی به من میاندازد و لبخند میزند. با تبسم میگوید: مدتها بود که این ماجرا را برای کسی تعریف نکرده بودم. ذوق زده هستم.
ادامه میدهد: دی ماه سال ۵۷ است. صدای انقلاب از گلدستهها و منارههای شهر به گوش میرسد، قدرت شهربانی و شاه در شهرها تضعیف شده است. آنان درها را از داخل به روی خودشان قفل کردهاند، چون از قدرت مردم میترسند. سخنرانیهای حماسی آقای عبدوس همۀ کسبۀ بازار را در مسجد جامع جمع کرده. مسجد مملو از مستمع است. او در انتهای منبر فریاد میزند؛ بگو «مرگ بر شاه» و مردم پاهایشان را بر زمین میکوبند و فریاد میزنند: «مرگ بر شاه»
با شوق و ذوق مثال زدنی این روایت را تعریف میکند، نگاهش را به آسمان میدوزد و بعد غرق در عوالم خودش میشود. کمتر از دقیقهای میگذرد که میگوید: نامم حسین است و ۷۲ سال دارم. نگاه به موهای سپیدم نکن. اگر پایش بیفتد از همه شما جوانانها سر زندهترم [با خنده]. تا سوم دبیرستان در سبزوار درس خواندم. پس از آن برای گرفتن دیپلم به هنرستان مشهد رفتم و همزمان با چند گروه اسلامی نیز آشنا و با آنها در ارتباط بودم. آن روزها در مشهد حال و هوای انقلاب به صورت خاصتری بود و همین میشد که فارغ از هر نگاهی جذب گروههای انقلابی میشدی. دیپلمم را که در مشهد گرفتم برای اخذ مدرک فوقدیپلمم راهی تهران شدم و مدرکم را از هنرسرای بهبهانی گرفتم.
بعد از آن به سبزوار آمدم و تا سال ۵۶ در شغل معلمی تدریس کردم و همزمان با آن فعالیتهای سیاسی و مذهبی مختلفی نیز داشتم. در همین زمان بود که برای مدرک لیسانس در رشته برق و الکترونیک دانشگاه بابل قبول و راهی آن شهر شدم. درسم رو به اتمام بود و باید هر دانشجویی پروژهای را ارائه میداد. من ارائۀ پروژه فرستنده را انتخاب کرده بودم که خوشبختانه مورد موافقت استادهای دانشگاه هم قرار گرفت اما آغاز اعتصابات، دانشگاه را رها کردم و به سبزوار برگشتم.
آن روزها
بهجز چند نفر از روحانیون و دانشجویان، مردم سبزوار قبل از آبان و آذر خیلی میترسیدند و ملاحظه میکردند. از اوایل دی ماه با حضور آقای عبدوس در سبزوار و سخنرانیهای وی ترس مردم ریخته شد. یادم هست؛ روز هشتم محرم نیروهای شاه ۳ نفر را در خیابان تیر زدند و به شهادت رساندند. روز بعد قرار بود نیروهای شاه عدهای از اراذل و اوباش را از روستاها به شهر بیاورند تا شهر را بههم بریزند و مغازهها را آتش بزنند.
مردم متوجه ماجرا شده بودند به خاطر همین جلوی مسجد جامع نشستند تا اگر اتفاقی افتاد با آنها برخورد کنند. همین اقدام مردم، سبب شد که آنها جرئت نکنند بیایند و کار خاصی انجام دهند. هرچند که البته دو کامیون به داخل مردم آمدند و اراذل و اوباشی هم که به میان مردم آمده بودند، از مردم کتک خوردند و فرار کردند، اما در نهایت وقتی شهربانی از این موضوع نتیجه نگرفت با وجودی که مردم نشسته بودند و تظاهرات نمیکردند، بهروی مردم تیراندازی کرد و در آن روز دو نفر یعنی شهید ابراهیمی و شهید طلوع؛ به شهادت رسیدند.
تیراندازی انتخابشده بود تا به افرادی که فعال سیاسی بودند و در جمعیت شناسایی میشدند، تیراندازی کند، ما روی پشتبام مسجد جامع با امکانات و سلاحهای کافی بودیم که بتوانیم برخورد کنیم اما اجازۀ این کار را نداشتیم.
مغازهام پاتوق بود
سال ۵۳ مغازه کوچکی داشتم که پاتوق بچههای سیاسی و مذهبی سبزوار شده بود. رفت و آمد دانشآموزان و دانشجویانی که با الکترونیک سر و کار بیشتری داشتند، بیشتر بود چرا که تصمیم گرفته بودیم با هم فرستندهای بسازیم که بتواند صوت سخنرانیها را پخش کند.
این را هم بگویم که ارائۀ پروژه من در آستانه پیروزی انقلاب بود؛ یعنی مقطعی بود که در دیماه، شاه رفته بود و آقای عبدوس ـ که یک روحانی اهل سمنان بود و به دعوت حاج آقای علوی به سبزوار آمده بود ـ هر شب در مسجد جامع سخنرانی داشت. از این رو تصمیم گرفتم با کمک شاگردانم برای همهگیر کردن انقلاب، فرستندهها را در مسجد جامع نصب کنیم و صدای حاج آقای عبدوس را به خانههای مردم ببریم. با همکاری یکی از شاگردانم به نام آقای تاجور فرستنده را ساختیم. این فرستنده در گلدستههای مسجد نصب شد و آنتناش هم از این گلدسته به آن گلدسته بود.
در آن دوران فرستندۀ رادیویی خیلی خطرناک بود و رژیم خیلی روی این مسئله حساس شده بود. اگر از کسی فرستنده میگرفتند تا حدِ کُشتنش او را اذیت میکردند. بهخاطر همین دستگاه را دو تکه کردیم تا هر شب یک نفر بتواند یک تکهاش را به خانه ببرد تا اگر احیاناً به دست کسی هم میافتاد قابل استفاده نباشد و اگر کسی هم در طی روز به مسجد جامع میرفت جز مقداری سیم، چیز دیگری گیرش نمیآمد.
در آن ایام روزها تظاهرات و شبها سخنرانی بود، من در آنجا صوت مسجد جامع و تظاهرات را آماده میکردم. در همان سال و مقطع، درخواستهای مردم در شهر و روستا برای استفاده از صوت سخنرانیها بیشتر شد و سایر مساجد هم درخواست صوت میکردند تا صوت سخنرانی مسجد جامع در آن مساجد هم پخش شود.
یک فرستنده و کریستالی که نبود
قلب هر فرستنده، کریستال «کوارتز» است و چون در آن ایام کریستال در بازار نبود بهجای آن، از نوسانساز «آرسی» استفاده کردیم که بر اثر سرما و گرما و شرایط مختلف، فرکانس تغییر میکرد. چون فرستنده خیلی دقیق نبود و کریستال نداشت تمام باند AM را پر میکرد یعنی در هر کجای سبزوار که باند AM را باز میکردی رادیو محلی میگرفت. همین امر مخابرات را هم تحتالشعاع قرار داده بود اما با وجود این مسئله، همه موافق بودند و مخابرات هم مخالفتی نداشت.
یک شب فرستنده قطع شد و از شهربانی به یکی از کارکنان مسجد جامع پیام دادند که «فرستنده شما قطع است، ما از سخنرانیها استفاده میکردیم پیگیری کنید چرا قطع شده است.» نیروهای شهربانی در آن زمان جرئت حضور میان مردم و خیابانها را نداشتند زیرا مردم را کشته بودند و مردم خیلی از آنها نفرت داشتند، ولی در اداره، سخنرانیها را گوش میکردند. وقتی این پیام را شنیدیم خیلی خوشحال شدیم؛ چون در ابتدا هدفمان این بود که شناختهنشده کار کنیم و هم اینکه آنها این فرستنده را انگار قبول کرده بودند و بهدنبال جمع کردن آن و دستگیری سازندۀ آن نبودند؛ سبب شد که ترسمان بریزد و قدرت ساواک برایمان شکسته شود.
این را اضافه کنم که در آن دوران، برادرم صدای راهپیماییها و تظاهراتهای تهران را همراه با اخبار وقایع انقلاب ضبط میکرد و با روش ابداعی خودمان ظرف سه دقیقه به سبزوار میفرستاد و در رادیو سبزوار پخش میشد. این روش این طور بود که یک تلفن آن طرف در تهران به عنوان فرستنده و تلفن ما این طرف خط در سبزوار به عنوان گیرنده عمل میکرد. آن سوی خط روی دکمه پِلی [پخش] میزدند و این طرف خط، روی رکورد [ضبط]. ما تماس میگرفتیم و واکمن را آماده میکردیم و نوار را میزدیم. همان ضبطی که سه دقیقهای نوار یکساعته را ضبط میکرد.
صدای امام را در سبزوار شنیدیم
روز ۱۲ بهمن و ورود حضرت امام رسید. قرار بود تلویزیون و رادیو ورود حضرت امام را پخش کند. ساعت ۸ صبح پای تلویزیون نشسته بودیم و گویندۀ تلویزیون داشت صحبتهای مقدماتی را انجام میداد که یکدفعه صدای گوینده قطع شد و یک عکس شاه جلوی دوربین تلویزیون گذاشته شد و در نهایت فرستنده قطع شد و برنامه از رادیو و تلویزیون پخش نشد.
در عوض از رادیو محلی سبزوار با کمک مخابرات و افراد ناشناسی که آنجا بودند، سخنرانی حضرت امام از بهشت زهرا پخش شد و اینگونه بود که ۱۲ بهمن با کمک مخابرات، رادیو محلی سبزوار در ایران، نخستین رادیویی بود که سخنرانی حضرت امام را کامل بهصورت زنده پخش کرد. آن طور که بعدها نیز به من گفتند؛ مردم برخی روستاها یعنی تا شعاع حدود ۷۰ کیلومتری صدای امام را شنیده بودند.
بعد از پیروزی انقلاب، من به بابل و دانشگاه رفتم و رادیو دستِ گردانندگان آن موقع افتاد. تا مدتی این رادیو به فعالیت خود ادامه میداد، اما گویا یک سری اختلافها بین بچههای گروه و منافقانی که نفوذ کرده بودند، باعث شد رادیو منحل شود. این را هم بگویم که بیشتر، سخنرانی از رادیو پخش میشد و مطالب تولیدی در حد اخبار بود، مدت زمان فعالیت رادیو محلی هم در سبزوار از دی ماه ۱۳۵۷ قبلِ فرار شاه تا اردیبهشت سال ۱۳۵۸ بود.
و اما حالا
سالهاست که کار تحقیقاتی را در زمینۀ ماشینهای الکتریکی آغاز کردهام، زیرا مجموعۀ ماشینهای الکتریکی در دانشگاهها خیلی گرانقیمت بود و نمیتوانستند از خارج وارد کنند. زمانی که دلار ۳۰۰ تومان بود قیمت این دستگاهها ۲۰۰ میلیون تومان بود. در نهایت پس از چند سال کار تحقیقاتی مجموعۀ ماشینهای الکتریکی برای دانشگاهها را ساختم، اکنون هم در حال همین کار هستم و در ایران انحصاری کار میکنیم.
اینجا سبزوار، رادیو محلی
این روایت علیرضا حسننژاد از دیگر کسانی است که رادیو برایش تحقق آرزو و تعبیر رویایش بود. میگوید: از سالها قبل علاقمند به ساختن فرستنده بودم و از خیلیها مانند آقای قلعهنوی برای تکمیل و رفع مشکلات فرستنده کمک میگرفتم، چون فرستندۀ آقای قلعهنوی به خاطر برخی مشکلات فنی از بُرد قوی برخوردار نبود. به خاطر همین با تلاش شبانهروزی و چند کارِ فنی، مشکلات فرستنده را برطرف کردیم و کار را قویتر آغاز کردیم. آن زمان رادیوی آقای قلعهنوی مختص سخنرانیها بود؛ اما ما توانستیم اخبار و مصاحبهها را هم به آن اضافه کنیم. یادم هست در آن دوران؛ اهالی روستای افچنگ رئیس پاسگاه ژاندارمری را کشته بودند، ما به آنجا رفتیم و با آنها مصاحبه کردیم و در رادیو پخش کردیم. با این اقدام، فعالیتهای مردمی گسترده شد تا اینکه لحظۀ ورود امام از راه رسید. به خاطر همین یک روز مانده بود به ورود امام به ایران، دوستان پیشنهاد کردند که زنگ بزنیم به مخابرات تهران و بگوییم که ما چنین دستگاهی درست کردیم و دلمان میخواهد اگر میشود صدای امام را هم به ما بدهید تا ما هم در سبزوار پخش کنیم.
پس بهواسطه یکی از دوستانمان با تهران تماس گرفتیم و گفتیم: ما چنین دستگاهی ساختیم که خیلی اتفاقات را رقم زده و مردم سبزوار هم خیلی استقبال کردند. آن فرد به ما قول داد که در این زمینه به ما کمک میکند. روز موعد فرا رسید، امام آمد و قرار بود سخنرانی ایشان به صورت مستقیم از رادیو و تلویزیون پخش شود که نشد. آن دوست تهرانی ما بیسیم به محل سخنرانی امام برده بود و مستقیم به مخابرات ارتباط داده بود و همین کار او سبب شده بود که از طریق مخابرات با خط تلفن صدا به ما برسد و ما صحبتهای امام را از سبزوار آن هم نه یک بار که تا شب ۷ تا ۸ مرتبه پخش کنیم.
انقلاب و امام رسالتی بر دوشمان گذاشته بود. همه در فکر ایفای وظیفه خودشان بودند. آقای رازقندی کارهای اداری را انجام میداد تا اگر سرود و یا نواری برای رادیو لازم است تهیه کند و یا هر کار دیگری که از دستش بر بیاید. آقای جعفری از روی روزنامهها اخبار میگفت. آقای هراتی نیم ساعتی سخنرانی میکرد. آقای جعفری که روحانی بود هم میآمد یک ساعتی پای میکروفون مینشست و صحبت میکرد. اطلاعیهها را هر کسی که میتوانست میخواند و خلاصه همه برنامهها در پشت دارالحفاظ مسجد جامع سبزوار در اتاق کوچکی تهیه و پخش میشد.
سرنوشت رادیو سبزوار
تا چند ماه بعد از انقلاب رادیو دایر بود؛ اما بعد از مدتی یک روز از فرمانداری زنگ زدند و گفتند: که شما حق ندارید دیگر رادیوتان را روشن کنید. دلیلش را پرسیدیم، گفتتد: شما غیرقانونی فعالیت میکنید. انقلاب شده و دیگر نیازی به شما نیست. گفتیم: اما ما مجوز و تأیید داریم اما فایدهای نداشت. از مشهد هم آمدند و از ما انگشتنگاری کردند که دیگر در رادیو کار نکنیم. در واقع میخواستند رادیو نباشد که نبود! و تعطیل شد؛ و پایان همه ماجرا این شد: صدایی خفته در خاطرهها… همین!
برچسب ها :سبزوار
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰