دیدگاه‌ها برای مصاحبه‌ی معصومه طرفه با قربان بلوچ بسته هستند
تاریخ انتشار : شنبه 21 شهریور 1394 - 10:21
-

مصاحبه‌ی معصومه طرفه با قربان بلوچ

چهارمین شماره ویژه‌نامه‌ی سبزوارِ نشریه «ستاره صبح» که به مناسبت بزرگداشت نویسنده‌ی بزرگ ایران، استاد محمود دولت‌آبادی، منتشر شده است؛ حاوی مطالب بکر و کمتر دیده‌شده‌ایست. مصاحبه‌ی معصومه طرفه با قربان بلوچ (یکی از شخصیت‌های اصلی رمان کلیدر) که پیش از این در نشریه‌ی «دفتر هنر» منتشر شده است (و البته نسخه‌ی اصلی آن در

ghorban-baloch01

قربان بلوچ – عکس از آرشیو رضا مقصدی برای «دفتر هنر»

چهارمین شماره ویژه‌نامه‌ی سبزوارِ نشریه «ستاره صبح» که به مناسبت بزرگداشت نویسنده‌ی بزرگ ایران، استاد محمود دولت‌آبادی، منتشر شده است؛ حاوی مطالب بکر و کمتر دیده‌شده‌ایست.

مصاحبه‌ی معصومه طرفه با قربان بلوچ (یکی از شخصیت‌های اصلی رمان کلیدر) که پیش از این در نشریه‌ی «دفتر هنر» منتشر شده است (و البته نسخه‌ی اصلی آن در حال حاضر تقریباً نایاب است) نمونه‌ای از همین مطالب است.

[divider]

معصومه طرفه: آقای قربان بلوچ، شما یکی از شخصیت‌های اصلی رمان کلیدر هستید. می‌خواستم بدانم که آیا خود شما رمان را خوانده‌اید؟ و اگر خوانده‌اید، بگویید آن قسمت‌هایی که درباره‌ی شما نوشته شده به نظرتان چطور است؟

قربان بلوچ: والله من جلدهای پنج، شش، هفت و هشت را خوانده‌ام؛ که اسمم هم در آن‌ها بوده.
ما بر ضد دولت پنج سال جنگیدیم؛ امّا از این جنگ‌ها خیلی کم نوشته شده. ولی خب در جنگ‌های گل محمّد من رفیق او بودم؛ و بعدازاینکه گل محمّد کشته شد من و برادرش خان محمّد چهار سال دیگر در منطقه‌ی خراسان گشتیم و جنگیدیم.

طرفه: برایمان از منطقه‌ی کلیدر و آدم‌هایی که شخصیت‌های کتاب بوده‌اند، بگویید.

قربان بلوچ: شخصیت‌هایی که در این کتاب آمده‌اند سه تا برادر بوده‌اند و عمویشان و من. نام‌هایشان گل محمّد بود و بیگ محمّد و خان محمّد و خان‌عمو بود.

طرفه: بابقلی بندار چی؟

قربان بلوچ: شخصیت بابقلی بندار در اصل کسی بود بنام علی‌اکبر ارباب که دوست من هم بود و اهل ده کلیدر. من گمان نمی‌کنم از قلعه‌چمن بود. من ندیده‌ام.

طرفه: یعنی بخش‌هایی از این کتاب، واقعیت‌هایی است که برای شخص ما اتفاق افتاده و البته بخش‌هایی هم پرورده‌ی فکر نویسنده است.

قربان بلوچ: بله. برای مثال علی‌اکبر ارباب دوست من بود. بعداً با امنیه‌ها دست‌به‌یکی کرد و اطراف جایی را که ما در آن سکونت داشتیم محاصره کردند تا اینکه گل محمّد و برادرش و خان‌عمو کشته شدند.

طرفه: آیا تصویری که از روستای کلیدر داده می‌شود درست است؟

قربان بلوچ: بله. مثلاً کدام تصویر؟

طرفه: آنچه که در ارتباط با ناحیه و مردم آن بیان می‌شود.

قربان بلوچ: بله. آن ناحیه که آبادی زعفرانی است و نزدیک کلیدر؛ و یک ده دیگر که اسمش از خاطرم رفته؛ آبادی‌های نزدیک منطقه‌ی «دولت‌آباد» است. برای مثال سلطان‌آباد، قهوه‌خانه، تلفنچی‌اش و… همه صحیح است.

طرفه: کسانی که در کتاب آمده‌اند همه‌شان فوت کرده‌اند؛ به‌جز شما. می‌دانید آن‌ها چطور درگذشته‌اند؟

قربان بلوچ: بعدها که عدّه‌ی ما (که اسلحه داشتیم) زیاد شد، بیست نفر شدیم. یک نفر که در اطراف شیروان بود (نامش عبّاس پهلوان بود) ما به همراه او بیست شدیم. جنگ‌های بزرگی کردیم که در یکی از آن‌ها (در مزینان، نزدیک سبزوار) بود. در آنجا حدود دو هزار سرباز ما را محاصره کردند که البتّه ما از آنجا نجات پیدا کردیم.

طرفه: فقط شما نجات پیدا کردید؟

قربان بلوچ: نخیر، همه‌ی ما. فقط یک نفر زخمی شد. البتّه همه‌ی این قضایا بعد از کشته شدن گل محمّد بود.

طرفه: پس این کاراکترهایی که به‌تدریج درگذشته‌اند، در همین جنگ‌هایی که می‌گویید کشته‌شده‌اند؟

قربان بلوچ: بلی در سال هزار و نه صد و پنجاه «۱۹۵۰» که من و برادرم آمدیم اینجا (تاجیکستان) رفیق‌های دیگر ما همه کشته شده بودند.

طرفه: در کتاب کلیدر از جنگ‌های شما زیاد صحبت نشده که البته دلیلش این است که این اثر یک رمان است «رمانی ماندگار»؛ نه وسیله‌ای برای بیان تاریخ دقیق آن دوره. حالا شما بفرمایید جنگ‌های شما چه جور جنگی بود؟ یعنی با که و برای چه می‌جنگیدید؟

قربان بلوچ: ما با دولت می‌جنگیدیم و از خودمان دفاع می‌کردیم. من در منطقه‌ی شیروان بودم و گل محمّد در منطقه‌ی سبزوار. حزب توده که تشکیل شد برای این‌که از ما استفاده کند اسم ما را هم در دفترشان نوشتند؛ اما ما از حزب توده هیچ سر در‌نمی‌آوردیم، نه من نه گل محمّد. ما چون عضو حزب توده شده بودیم جنگ‌هایمان هم ادامه پیدا می‌کرد. بعدازاینکه علی‌اکبر ارباب «همان بابقلی بندار» کشته شد، ما دیگر نتوانستیم بجنگیم.

طرفه: یعنی سازمان‌دهی جنگ‌های شما با حزب توده بود؟

قربان بلوچ: نه، ما از حزب توده هم دور شدیم. ما با نقشه‌ی خودمان کار می‌کردیم و – در این پنج سال – فقط از خودمان دفاع کردیم.

طرفه: چه طور شد که شما فرار کردید؟

قربان بلوچ: یعنی اینجا آمدیم؟

طرفه: بلی.

قربان بلوچ: چند نفر توده‌ای (که الآن هم در مسکو یا در اینجا هستند) یکی از ایشان ناصرانی است و یکی هم ابوالفتحی و … حدود هفت نفر بودند که از طرف حزب توده از تهران به‌قصد اینجا فرار کرده بودند.

من آن‌ها را به سر حدّ شوروی «عشق‌آباد» آوردم. بعدازآنکه آن‌ها را به آن‌سوی سرحد رد کردم، گفتند شوروی به ما خیلی کمک می‌کند. من هم که از دنیای آن‌ها هیچی نمی‌فهمیدم با خود گفتم ما داریم اینجا کشته می‌شویم، برویم مقداری از شوروی‌ها کمک بگیریم.

طرفه: خود محمود دولت‌آبادی هم آمده بود و شما را پیدا کرده و با شما صحبت کرده بود. می‌شود بگویید که به شما چه گفت؟

قربان بلوچ: والله آمد شیروان و از من پرسید آیا شما اعتراضی بر این کتاب «که من نوشته‌ام» دارید یا نه؟ گفتم خیلی از چیزهایی که شما نوشته‌اید درست نیست. مثلاً اینکه علی‌اکبر ارباب شده بابقلی بندار. گفت او در آنجا فرزندانی دارد که من به خاطر فرزندان او نمی‌توانستم بگویم او از کلیدر بوده و … و بهتر دیدم که در این مورد هرچه به نظرم می‌آید، آن را بنویسم.

طرفه: آیا روابطی که میان اعضای خانواده‌ی این کتاب وجود دارد «که روابط بسیار پیچیده‌ای هم هست» درست است؟ بقول معروف نویسنده از عهده‌ی بیان آن‌ها برآمده؟

قربان بلوچ: چون نویسنده از همان منطقه بوده، خیلی از اسم‌ها را درست کرده و خیلی از رابطه‌ها را وسعت داده. مثلاً هنوز هم زن و فرزند خان محمّد زنده‌اند امّا از آن‌ها زیاد چیزی ننوشته است. یا مثلاً زن گل محمّد را خوب می‌شناختم، نامش «نستو» بود، اما خواهرش را (که در کتاب به نام شیرو آمده) من نمی‌شناختم. یا این‌که نوشته‌شده گل محمّد فرزندی داشته. حقیقتش من از فرزندش هم چیزی نشنیده بودم.

طرفه: بله خب، خیلی از این‌ها زاییده‌ی فکر نویسنده است؛ چون او دارد یک رمان خلق می‌کند.

قربان بلوچ: بلی، البته.

طرفه: گفتید کاراکتر «مارال» آن موقع‌ها نبوده؟

قربان بلوچ: خود من «مارال» را نمی‌شناختم و ندیده بودم. ولی اسم خانم گل محمّد «نستو» بود.

طرفه: «نستو» چه جور زنی بود؟

قربان بلوچ: یکی از باسوری های طرف غرب بود.

طرفه: به کاراکتر «مارال» شبیه بود؟

قربان بلوچ: بله، تقریباً او خیلی شجاع بود.

طرفه: هم زن شجاعی بود و هم زیبا؟

قربان بلوچ: بله.

طرفه: وقتی این کتاب را خواندید چه حالتی به شما دست داد؟

قربان بلوچ: خب خیلی از چیزهای آن واقعیت دارد. مثلاً آن کارهایی که حکم خود ما بود «نه حکم دولت» را عملی می‌کردیم. گل محمّد ارشد ما بود و ما به شکایت‌های مردم رسیدگی می‌کردیم.

طرفه: شما به همه‌ی حرف‌هایی که گل محمّد می‌گفت گوش می‌دادید؟

قربان بلوچ: بله، او ارشد ما بود و ما به او گوش می‌دادیم.

طرفه: شما خودتان در چند تا از جنگ‌های آن شرکت داشتید؟

قربان بلوچ: بیشتر جنگ‌هایی که من در آن شرکت داشتم بعد از گل محمّد بود.

طرفه: چند بار به زندان افتادید؟

قربان بلوچ: فقط در شوروی!

طرفه: چرا در شوروی؟

قربان بلوچ: ما را در اینجا برای از سر حد گذشتن محاکمه کردند و به سه سال محکوم شدیم.

طرفه: به‌طور مخفی زندگی می‌کردید و می‌جنگیدید یا علنی؟

قربان بلوچ: علنی و آشکار. ما در این پنج سال هیچ‌وقت اسلحه را زمین نگذاشتیم.

طرفه: از میان کسانی که نامشان در کتاب آمده و از نزدیکان و دوستان شما بوده‌اند، به کدام‌یک بیشتر علاقه داشتید؟

قربان بلوچ: والله تا آن اواخر همه با هم خیلی خیلی صمیمی بودیم؛ و غیرازاین هم راه دیگری نداشتیم.

طرفه: مثلاً گل محمّد که کاراکتر دوست‌داشتنی کتاب هست، واقعاً همین‌طور بود و شما ستایشش می‌کردید و دوستش داشتید؟

قربان بلوچ: ترتیبات آنجا طوری بود که هر کس ارشد می‌شد، باید تا وقتی‌که زنده بود به او گوش می‌کردیم. گل محمّد هم خوب بود. بالاخره می‌توانست به شکایات عادلانه جواب دهد. مثلاً خیلی‌ها که در دهات بودند می‌آمدند و از ظلم شکایت می‌کردند و ما به فرمان گل محمّد با آن‌ها عادلانه رفتار می‌کردیم.

طرفه: به کدام‌یک از شخصیت‌های کتاب بیشتر نزدیک بودید؟

قربان بلوچ: من با خان محمّد نزدیک‌تر بودم و تا آخر هم باهم بودیم. بعد از کشته شدن گل محمّد، خان محمّد به عراق رفت و یک‌بار برگشت و دوباره با خانمش به عراق رفت.

بعد که بازگشت، چهار سال باهم بودیم. با هم آمدیم به سر حد شوروی به عشق‌آباد که به ما کمک کنند؛ و البته هیچ کمکی به ما نکردند و ما برگشتیم بعد از چهل روز من مریض شدم «پاهایم سرما زده شد» و با برادرم آمدیم عشق‌آباد که ما را گرفتند و زندانی کردند. به سه سال محکوم شدیم اما بعد از یک سال آزادمان کردند.

طرفه: وقتی زندانی شدید حزب توده از شما دفاع نکرد؟

قربان بلوچ: خود حزب توده‌ای‌ها را پیش از ما زندانی کرده بودند؛ بعد ما را هم بردند کنار آن‌ها.

طرفه: رؤسای آن‌ها هم هیچ سعی نکردند که شما را آزاد کنند؟

قربان بلوچ: رؤسای آن‌ها هم در زندان بودند؛ البته بعداً همه آزاد شدیم.

طرفه: خب داشتید می‌گفتید که خان محمّد هم بعداً کشته شد؟

قربان بلوچ: خان محمّد در سبزوار «زعفرانی» به هم‌دستی آلاداقی «آلاجاقی» کشته شد.

طرفه: و شما تنها کاراکتر کتاب هستید که هنوز زنده‌اید.

قربان بلوچ: یه نفر دیگر هم در «تاشااُز» هست.

طرفه: کجا؟

قربان بلوچ: شهری در ترکمنستان. «تاشااُز» البته اسمی از او در کتاب نبود.

طرفه: او هم با شما می‌جنگید؟

قربان بلوچ: بله. او هم در آن پنج سال با ما بود.

طرفه: شما دلتان برای کلیدر تنگ نشده؟

قربان بلوچ: کتاب کلیدر؟

طرفه: نه آن ناحیه.

قربان بلوچ: البته. آنجا مملکت من است و دل من برایش تنگ شده، ولی امکان دیدنش را ندارم.

طرفه: لطفاً کمی درباره کلیدر صحبت کنید.

قربان بلوچ: در چند کیلومتری بین سبزوار و نیشابور دهی است که آن را «دهنه‌ی کلیدر» می‌گویند.

طرفه: چند نفر در آن زندگی می‌کنند؟

قربان بلوچ: تقریباً صد خانوار یا بیشتر.

طرفه: در آنجا همه شما را می‌شناسند؟

قربان بلوچ: تمام آن منطقه مرا می‌شناسند.

طرفه: شما از بچگی در کلیدر زندگی می‌کردید؟

قربان بلوچ: نه، من در کلیدر زندگی نمی‌کردم. دهی نزدیک سبزوار «بین سبزوار و نیشابور» هست بنام «رباط شازده» که من تا سی‌سالگی در آنجا زندگی کردم. از آنجا به شیروان رفتم و تا این اواخر هم در شیروان زندگی می‌کردم.

طرفه: حالا دلتان نمی‌خواهد به آنجا برگردید؟

قربان بلوچ: من در هنگام انقلاب به آنجا رفتم ولی چون امکاناتی نبود، دوباره برگشتم.

طرفه: یعنی خوش نداشتید آنجا زندگی کنید؟

قربان بلوچ: نه. به لحاظ قضایای سیاسی و حزب توده بود. همه را گرفتند، من فرار کردم.

طرفه: باز هم مورد خطر قرار گرفتید.

قربان بلوچ: بلی.

طرفه: کمی هم از جنگ‌هایتان بگویید.

قربان بلوچ: یکی از جنگ‌هایی که در آن منطقه کردیم نزدیک پل «ابریشم» و با ژاندارم‌ها بود. دیگری در درّه‌ی «توران» و همراه گل محمّد بودم که محاصره‌مان کردن. باز یکی در «کوه میش» بود و یکی هم در «سنگرد». این‌ها در کتاب هم آمده. این جنگ‌ها را همراه گل محمّد بودم. بعد از او هم ما خیلی جنگیدیم؛ که در منطقه‌های نیشابور، سبزوار، شیروان، قوچان و اسفراین بود؛ و فکر می‌کنم در این چند منطقه همه می‌دانند که …

طرفه: قربان بلوچ کیست؟

قربان بلوچ: بله. همه می‌دانند که قربان بلوچ کیست! اولش گل محمّد بود. بعد از گل محمّد که بیست نفر شدیم (گروه) بنام عباس پهلوان شناخته شد و اسم من خان محمّد در ردیف دوم و سوم بود.

طرفه: هدف شما از این جنگ‌ها بیشتر سیاسی بود یا قومی؟

قربان بلوچ: قومی نبود. ما فقط از خودمان دفاع می‌کردیم.

طرفه: چرا؟ مگر آن‌ها به شما حمله می‌کردند؟

قربان بلوچ: بله. حمله می‌کردند.

طرفه: کی؟

قربان بلوچ: دولت. چون مثلاً چندین بار شد که در یک جنگ کسی کشته شد و بعد که آن‌ها به تعقیب ما می‌آمدند، ما دیگر نمی‌توانستیم یکجا آرام بنشینیم و مجبور می‌شدیم بجنگیم.

طرفه: در اغلب این جنگ‌ها پیروز می‌شدید یا شکست هم می‌خوردید؟

قربان بلوچ: ما شکست نخوردیم. فقط یک‌بار همان اواخر به رفیقمان به نام سادات قلی چند رگبار مسلسل خورد ولی نمرد؛ و ما آمدیم از شوروی برای او دوا بردیم.

طرفه: حکمت آن در چه بود که ارتش یک دولت، مثل ایران، با شما می‌جنگید و شما پیروز می‌شدید؟!

قربان بلوچ: آن اوایل که کم‌تر از سیصد نفر به تعقیب ما نمی‌آمدند. امّا ما تمام آن کوه‌ها را بلد بودیم. گاهی صبح جنگ می‌کردیم تا شب. تاریک که می‌شد دیگر راه را پیدا نمی‌کردند! گاهی هم ما را پیدا نمی‌کردند اما در تعقیب ما خیلی مصر بودند.

ما بیست نفر، به چهار نفر تقسیم می‌شدیم. پنج‌تا این‌طرف، پنج‌تا آن‌طرف و … قرار می‌گذاشتیم سه روز دیگر در جایی به همدیگر برسیم. به این دلیل ما را پیدا نمی‌کردند. بعضی وقت‌ها جوری بود که ما به آن‌ها شبیخون می‌زدیم به‌جای این‌که آن‌ها به ما شبیخون بزنند، چون همه‌ی کوه‌ها را بلد بودیم. به آن‌ها شبیخون می‌زدیم تا آن‌ها را بترسانیم که به تعقیب ما نیایند.

طرفه: اسلحه از کجا می‌آوردید؟

قربان بلوچ: از عشایر می‌گرفتیم. یک نفر هم بود در نیشابور که برایش پول می‌فرستادیم و او از ارتش برای ما اسلحه می‌فرستاد.

طرفه: پولش را از کجا می‌آوردید؟

قربان بلوچ: پولش را از آدم‌های ثروتمند می‌گرفتیم! حواله می‌کردیم که مثلاً هزارتا فشنگ برای ما تهیه کن و بیار؛ و اگر چنانچه تهیه نکردی پولش را تهیه کن! بعد یک نفر را می‌فرستادیم بعد از ده بیست روز که پول هزارتا فشنگ را از او بگیرد. بعد هم می‌فرستادیم فشنگ‌ها را بیاورد.

طرفه: کوهستان‌های زیبای تاجیکستان شما را یاد کوهستان‌هایی که در آنجا می‌جنگیدید می‌اندازد؟

قربان بلوچ: بله، تقریباً.

طرفه: به کوهستان‌های ایران شبیه است؟

قربان بلوچ: در آنجا از هر جا به کوه بزنید، از جای دیگری بیرون می‌آیید؛ اما اینجا پرتگاه زیاد دارد. من همه‌ی کوه‌های تاجیکستان را رفته‌ام و گشته‌ام. در شب، شاید آدم گیر کند؛ اما در کوه‌های ایران هیچ‌وقت گیر نمی‌کنید.

طرفه: یعنی اگر قرار بود اینجا بجنگید، نمی‌توانستید به آن راحتی بجنگید؟

قربان بلوچ: برای اینکه پرتگاه دارد! ما در آنجا می‌شد که شبانه میل کنیم که برویم به آن کوه. دوربین می‌انداختیم به همان کوه و راه می‌افتادیم. می‌دانستیم که می‌توانیم برویم و از جای دیگری از همان کوه هم به‌راحتی بیرون بزنیم.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.