تاریخ انتشار : پنجشنبه 23 بهمن 1393 - 21:01
-

آهسته قدم نهیم بر خاک

سبزواریان – فرهاد ترابی: وطن را همچون پرنده ای غرق در خون رها کرده اند و به امید لقمه نانی وسرپناهی مرزها را در نوردیده اند. پیاده و سواره خود را به ایران رسانده اند تا قانونی و غیرقانونی مهمان باشند و برای بقا در این جهان بی رحم مبارزه کنند. مزار شریفشان تلی از

farhad-torabi02سبزواریان – فرهاد ترابی: وطن را همچون پرنده ای غرق در خون رها کرده اند و به امید لقمه نانی وسرپناهی مرزها را در نوردیده اند.

پیاده و سواره خود را به ایران رسانده اند تا قانونی و غیرقانونی مهمان باشند و برای بقا در این جهان بی رحم مبارزه کنند. مزار شریفشان تلی از خاک شده. خنیاگرانشان سال‌هاست ملا ممد جان‌ها را به مزار شریف نمی‌خوانند؛ چرا که سیرگل و لاله‌زار در میان بمب و راکت مدفون شده است. همان راکت هایی که جان همسر عبدالسلام و مادر مرونا را گرفت و آنها را آواره‌ی ایران کرد. آنها برای زنده ماندن همه‌ی خاطرات و گذشته و ابهت خود را رها کرده اند تا لقمه نانی و سرپناهی و دیگر هیچ…

پس در این میانه، از نگاه عبدالسلام جایی برای عشق صابر، جوان پاک باخته‌ی سرزمین من و مرونای افغان نمی‌ماند، که عشق در چنبره‌ی فقر سال‌هاست از نفس افتاده…

آنکه برای نفس کشیدن، باید خاک مرگ بر تمام آرزوها و خواسته‌هایش بریزد، کجا می‌تواند گوش جان به صدای قلبش بسپارد و از هرم عشق گرم شود. این خانه آنقدر ویران است که ویرانی دل را در آن راهی نیست. اما مرونا در آن بیغوله که آدم ها جزئی از آهن‌پاره‌های زنگ زده شده اند، آلبوم کهنه و قدیمی خانوادگی را با خود سر قرار با صابر می‌برد، از دیوار های فاصله بالا می‌رود و برای معشوق نان روغنی می‌برد تا در آن کانتینر دور افتاده و زنگار بسته، دل از تیرگی ها به آفتاب عشق بشوید. عشقی که در نگاه متولد می‌شود و در نگاه رشد می‌کند و در پایین آمدن پلکی از نفس می افتد، تا ققنوس‌وار در جایی دیگر از این خاکستر داغ سر برآورد و جهانی را گرم کند.

چقدر قابل احترام است عشق‌هایی که از ابتدا تا انتهایش، که انتهایی ندارند؛ گردی از گناه بر پیکر اهورائی و مقدسشان نمی‌نشیند.

وقتی صابر قرار است گلی را بر کف دست مرونا نقاشی کند، ناخودآگاه قصد گرفتن دست معشوق را در آن خلوتگه دور از اغیار دارد، که مرونا با شرمی شرقی دست خود را پس می کشد و با دست دیگر فرصت طرح زدن صابر بر وجود خود را فراهم می سازد. دختر شرقی نمی‌تواند به شیدای خود بگوید “دوستت دارم” و در برابر اصرار صابر با لکنت زبان و با آن لهجه‌ی شیرین افغانی می سراید: دوس دوس ….دوست داری بابایم مرا بکشد… دیر به خانه بروم…ChandMetreMokaabEshgh

خون گرم عشق در میان رگ‌های فسرده‌ی زمینی که در حصار آهن‌پاره‌ها و حلبی‌آبادها محصور مانده؛ همچون چشمه‌ای زلال در شوره زار جاری است و دو گل وحشی معطر نوید زندگی می‌دهند؛ در این نکبت آباد. چه خوب که هنوز می‌توان با سینما و در آن تاریکی بغض کرد، برای تنهایی و تنگدستی یک پدر وقتی فریاد می زند او عاشق چیه دختر من شده… عاشق بیچارگی و بی کسی اش شده…

عبدالسلام دردمند و زخم خورده، از روزگاری می‌گوید که در افغانستان برای خودش کسی بوده و دلگیر شده از نیامدن خواستگار مرونا به کلبه‌ی حلبی و محقرش و دندان به هم می‌ساید از این بی احترامی‌ها…

مهاجران افغان در آن بیغوله‌ها هنوز هوای دل همدیگر را دارند و در جشن ختنه سوران پسربچه‌ی هم ولایتی سنگ تمام می‌گذارند و چه عاشقانه‌ی نابی است گره خوردن نگاه مرونا و صابر در آن هیاهوی رقص و آواز؛ وقتی صابر وارد می شود و مرونا با اخمی نجیب و در زیر نگاه ناباور صابر به خانه می‌رود و بعد با آن روسری آبی به جمع بر می‌گردد، تا صابر هدیه‌ی خود را بر قامت بلند معشوق به نظاره بنشیند و با آن چشمان عاشق در چشم محبوب بخندد. ضیافت چشمان عشاق در میان آن همه فقر و مصیبت و گرفتاری، تنها بارقه‌ی امیدی است که می توان به آن دل داد و بعد هرچه بادا باد…

یک عشق اساطیری پاک از همان عشق هایی که دیرزمانی‌ست در لابلای صفحات خاک خورده‌ی کتاب‌ها به فراموشی سپرده شده، عشقی که برای نسل امروز خنده‌دار و غیر قابل باور است که صابر و مرونا قرارشان در حد حرف و کلامی باشد و با دیدن همدیگر فارغ از تمام بهشت‌های روی زمین پر بگیرند و به آسمان بروند. مگر نه اینست که

“دلیل عشق های حقیقی است عشق مجاز …. به آفتاب رسد، شبنم از نظاره ی گل…”

و در نهایت این فقر است که کار آخر را می‌کند و عشق که آسان می نمود اول؛ در ورطه‌ی مشکل‌ها می‌افتد و عاشق و معشوق با چشمانی گریان از بی مهری ایام، در آن کانتینر آهنی برای همیشه محبوس می‌شوند. در میان آهن‌پاره‌هایی که نماد مدرنیته‌ی ناتمام روزگار ماست، که همه چیز را فرو می‌بلعد و سیر نمی‌شود از این عاشق‌کشی‌ها.

و مرونا در آن تاریکی دهشتناک، بالاخره زبان می‌گشاید و به صابر می گوید “دوستت دارم” تا معشوق آرام بگیرد در آن خانه‌ی ابدی و چند متر مکعب عشقی که تنها نصیبش از این دوران بود. و نمای آخر، زمستان و برفی که آهن‌پاره‌ها را سفیدپوش کرده در عروسی صابر و مرونا و هوایی که به قول اخوان بس ناجوانمردانه سرد است.

کاش کسی بود و جواب سلام عشاق ما را می‌داد، در این هنگامه‌ای که درختانش اسکلت‌های بلور آجین‌اند و کسی سر بر نمی‌یارد پاسخ گفتن و دیدار یاران را…

صابر و مرونا فردای این برف و زمستان سرد، در صبحی بهاری از زمین می‌رویند و در چشمان عشاق این سرزمین قد می‌کشند…

آهسته قدم نهیم بر سبزه و خاک؛ به حرمت عاشقانی که در خاک شدند…

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 5 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۵
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
الف جمعه , ۲۴ بهمن ۱۳۹۳ - ۱:۲۸

فیلم فوق العاده ای بود. ولی حیف که مدت اکرانش در سبزوار خیلی کوتاه بود.

ناشناس جمعه , ۲۴ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۴:۴۴

مطلب جالبی بود.

shabani یکشنبه , ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۰

بسیار عالی فرهاد جان چه با مسماست که فرهاد اری فرهاد از عشق های از یاد رفته بنویسد.

فرهاد دوشنبه , ۲۷ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۲

درود کاظم نازنین….
فرهاد در پشت کوه قاف جنون تیشه می زند…….شیرین اسیر خلوت پرویز می شود…

فرامرز چهارشنبه , ۲۹ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۲:۱۰

درود بر تو و قلم زیبایت دکتر
واقعا که باعث افتخار دوستان و همشهریانی

نظرات بسته شده است.