کد خبر : 15467
دیدگاه‌ها برای با فرهنگ بسته هستند
تاریخ انتشار : یکشنبه 11 شهریور 1397 - 11:47
-

با فرهنگ

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد کسی یا چیزی را جایی می‌بینید که نباید باشد، یا حرفی را جایی می‌شنوید که جایش نیست… خلاصه یک‌لحظه توی دلتان، آن گوشه‌های خلوت، یک‌جوری حس می‌کنید که غافلگیر شده‌اید و گاهی ناامید. این احساس برای من اتفاق افتاده، زیاد هم اتفاق افتاده اما فقط چند موردش چنان

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد کسی یا چیزی را جایی می‌بینید که نباید باشد، یا حرفی را جایی می‌شنوید که جایش نیست…

خلاصه یک‌لحظه توی دلتان، آن گوشه‌های خلوت، یک‌جوری حس می‌کنید که غافلگیر شده‌اید و گاهی ناامید. این احساس برای من اتفاق افتاده، زیاد هم اتفاق افتاده اما فقط چند موردش چنان غافلگیرم کرده که یادم مانده است.

تا حالا پیش آمده یک روز از خواب بیدار شوید و خوش‌خوشانتان شود؟ همین‌طور الکی دلتان بخواهد بخندید و با دنیا و آدم‌هایش مهربان باشید؟ می‌دانم. شاید زیاد اتفاق نیفتد ولی از حق نگذریم، گاهی پیش می‌آید… نمی‌آید؟ چقدر بحث می‌کنید!

مگر می‌شود آدم بود و فقط گاهی حس خوب بودن نکرد؟ حس اینکه دلت بخواهد به هر که می‌رسی برایش لبخند بزنی و حتی محکم بغلش کنی و …

ای‌بابا! حالا همان لبخند کفایت می‌کند. به هر که می‌رسی برایش لبخند نمکین بزنی حتی اگر بدانی ته دلش به ریشت می‌خندد و گمان می‌کند عقلت پاره‌سنگ برمی‌دارد.

برای من که پیش آمده. شما هم یا برایتان پیش آمده یا پیش خواهد آمد. مطمئن باشید.

حالا فرض کنید در همین حال هوشی که دارید، جایی بروید و چیزی ببینید و کسی چیزی بگوید که حال خوبتان را یکسره به باد دهد و شما نه‌تنها حال لبخند زدن نداشته باشید، دلتان بخواهد زمین و زمان را به هم بدوزید. ـن هم از نوع کوکی که اصلاً شکافته نشود و یک‌جوری دق دلی کنف شدنتان را درآورده باشید.

مطمئن هستم الآن ته دلتان می‌گویید چقدر حرف می‌زنی. برو سر اصل مطلب.

آن روز از صبح که بیدار شدم حال خوبی داشتم. دلم می‌خواست به همه لبخند بزنم. وقتی می‌گویم «به همه»، باور کنید. حتی وقتی همسر محترم جلویم سبز شد، دلم نیامد طبق معمول غر بزنم و از نوک جوراب پایش تا فرق سرش را به باد انتقاد بگیرم. لبخند زدم و در برابر حیرتش گفتم: «حالم خوبه؛ نگران نباش.»

و او در جواب گفت: «مطمئنی؟ آخه…»

و بعد لحظه‌ای، انگار چیزی یادش آمده باشد، او هم با لبخند نمکین ادامه داد: «آهاااا… امروز کارای واممون دیگه انجام میشه و تو… واسه همین خوشحالی دیگه؟»

حالا شما قضاوت کنید. بعضی آدم‌ها، هر چند هم فرهیخته و با فرهنگ، حقشان نیست با توپ‌وتشر بهشان بفهمانی و مجبورشان کنی حالت را باور کنند؟ خیلی جلوی خودم را گرفتم. باور کنید. دوباره لبخند زدم و گفتم: «نه عزیزم؛ ببین چه روز قشنگیه!»

او هم شانه بالا انداخت و رفت تا آماده شود.

 

جلو بانک که رسیدیم اولین لحظه خاطره‌ای که گفتم در ذهنم حک شد. همان خاطره‌ای که همراه با تجربه بود. یادتان هست؟ اگر یک نگاهی به عکس بالای نوشته‌های من بیندازید، خودتان متوجه می‌شوید.

جا برای پارک نبود و نوشته‌ای روی تابلو مدام جلو چشمم رژه می‌رفت. حالا شما قضاوت کنید. خطاب تابلو به ما نبود؟ هر دو فرهنگی بودیم و با فرهنگ. جای پارک هم نبود، عجله هم داشتیم. باید چه می‌کردیم؟

همسرم عصبانی گفت: «بی‌خیال؛ همین‌جا پارک می‌کنیم…»

در ادامه حرف‌هایی زد که نگویم بهتر است. خودتان حدس بزنید. حرف‌های آدم‌های با فرهنگ را می‌توان حدس زد.

دیدن تابلو و شنیدن حرف‌های همسرم شد یک تجربه، اینکه حتی در حرف زدن با آدم‌های با فرهنگ و فرهیخته گاهی مجبوری شدت عمل به خرج دهی تا خوب شیرفهم شوند.

دوباره تابلو را بخوانید؛ خواهش می‌کنم: «توقف در هر ساعتی و هر دری از بانک، چهارچرخ شما پنچر می‌شود.»

از این واضح‌تر؟! همسر فرهنگی من باز هم اصرار داشت پارک کند. من هم در نهایت ادب، جوری که حال خوبم خراب نشود، خطاب به همسرم گفتم: «عزیز من، وقتی می گن پارک نکن، بفهم. آدم‌های مثل تو، مجبورشون می‌کنن با همه بافرهنگا شدت عمل به خرج بدن. خوبه چهارچرختو پنچر کنن؟ برو یه کم بالاتر یه جایی پیدا می‌کنیم دیگه…»

خلاصه ماشین که پارک شد؛ حال خوب من هم به نصفه رسیده بود ولی باز هم جای شکرش باقی بود تمام نشده بود.

وارد بانک شدیم و مستقیم رفتیم طرف خانمی که مسئول کارهای وام ما بود. آن‌قدر رفته و آمده بودیم که می‌شناختمان. دوباره تصور کنید، دو تا آدم با فرهنگ مثل من و همسرم، جلوی خانمی با فرهنگ‌تر مثل آن خانم کارمند بانک، ایستاده‌ایم و با نهایت ادب، درحالی‌که لبخندی نمکین (البته نصف و نیمه) روی لب‌هایمان بود، سلام کردیم. شاید چند دقیقه در انتظار جواب سلاممان لبخند نمکین را حفظ کردیم و در نهایت…؛ خودتان حدس بزنید.

خشک شد. لبخندمان را می‌گویم. همسرم نگاهی به من کرد و آرام در گوشم گفت: «خانم با فرهنگ، بفرما جلوتر تا دیرمون نشده.»

نگاهش نکردم و خطاب به خانم کارمند بانک گفتم: «آگه لطف کنین امروز کار وام ما تموم میشه…»

و همسر محترم طبق معمول پابرهنه دوید وسط حرفم: «کی می‌ریزن به حساب؟»

خانم کارمند بانک نگاهی به من و همسرم انداخت که معنی‌اش را فهمیدم؛ من توی خواندن ذهن استادم. شاید باور نکنید تا کسی نگاهم کند می‌فهمم چه می‌خواهد بگوید و نمی‌گوید. همسرم را کنار کشیدم و آرام گفتم: «همینو می‌خواستی؟ تو چرا تحمل نداری؟ از یه فرهنگی بعیده.»

خانم کارمند بانک در نهایت حوصله پرونده ما را روی میز گذاشت و لایش را باز کرد و بعد از یک نگاه گذرا خیلی خونسرد گفت: «ناقصه؛ اول کاملش کنید. بعد بپرسین کی می‌ریزن به حساب.»

سریع گفتم: «یعنی چه؟ خودتون دفعه قبل گفتین کامله. گفتین یکی دو تا امضا می‌خواد که امروز انجام میشه.»

هنوز حرفم توی دهنم بود که خانم کارمند بانک رو به من و خطاب به همسرم با صدای بلندی که بی‌شباهت به فریاد نبود گفت: «میشه بگین وام به اسم کیه؟ من باید به چند نفر جواب بدم؟ همینه که هست. نمی‌خواین از خیر وام بگذرین، اگر هم وام می‌خواین وظیفتونه تمام مراحلش رو انجام بدین.»

برای یک لحظه نوشته‌های تابلوی جلوی در و حرف‌های همسر محترم، آمد جلوی چشمم. خودم را کنترل کردم و آرام گفتم: «خانم محترم، من و همسرم هر دو فرهنگی و با فرهنگ هستیم. آگه آرومم صحبت کنید، می‌فهمیم که شما…»

خانم کارمند بانک، دست‌ها را روی میز گذاشت و به همان بلندی گفت: «آگه با فرهنگ بودین مجبور نبودم یه چیز رو دو دفعه بگم.»

همسرم خیلی خونسرد جلو آمد و خطاب به من گفت: «خانم محترم راست می‌گن عزیزم. بیا بریم تا چهارچرخمون رو پنچر نکردن. ما آدمای بافرهنگ باید یاد بگیریم یه چیز رو یه دفعه و در نهایت ادب که گفتن، بفهمیم. آگه نفهمیدیم، از دفعه دومش نباید انتظار داشته باشیم؛ مثل این» و اشاره کرد به خانم کارمند بانک.

همان حس خوب نصفه و نیمه هم تمام شد. نه حوصله لبخند زدن داشتم، نه جر و بحث و نه حتی با فرهنگ بودن.

این دفعه همسرم بود که دستم را گرفت و آرام به طرف در برد و آرام توی گوشم گفت: «بیا بریم عزیز من، حیفه تو و فرهنگت نیست؟ روزتو خراب نکن»

روزم که بماند؛ حس خوبم خراب شده بود. البته به قیمت یک تجربه.

تجربه اینکه وقتی کسی به تو محتاج باشد، مجبور است کوتاه بیاید؛ حتی اگر با فرهنگ و فرهیخته باشد. مدل حرف زدن و برخورد مهم نیست. فقط باید ریش طرف حسابی پیش تو گرو باشد؛ همین. می‌توانی هر بلایی بخواهی سرش بیاوری؛ حتی چهارچرخش را پنچر کنی!!!

*منتشر شده در شماره ۸ هفته نامه ستاره شرق

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.