سبزواریان – فرهاد ترابی: پدربزرگ که یادش به خیر باد، به درخت کهنسال گوشه حیاط تکیه داده و گنجشکها، روستای کوچکمان را روی سر گذاشتهاند.
چه ولولهای است در آستانه اذان و افطار! از رادیوی قدیمی، صدایی به عظمت تمام دشتها و کوههای این مرز پرگهر تا اعماق جان آدمی میرود.
ربنا لاتزغ قلوبنا…
نه من و نه پدربزرگ، هیچکدام نمیدانیم صاحب آن صدای بهشتی که گنجشکان را به رقص و سماع درآورده و خیلیها را چون من، عاشق افطار و رمضان کرده، کیست…
بزرگتر که میشوم نام شجریان را با ماهور میشنوم…
نبود بر سر آتش، میسرم که نجوشم و بعد با دستان و از در درآمدی و من از خود به در شدم. او آمد و من گویی از این جهان به جهان دگر شدم…
عاشق سعدی و حافظ و مولانا شدیم، با صدای خسرو آواز ایران.
نوا و اعجاز استاد…
تنگچشمان نظر به میوه کنند و مایی که تماشاکنان بوستان شجریان بودیم. هر گلی نو که از این باغ بیرون میآمد، ما به عشقش هزاردستان میشدیم.
یاد ایام، مرا به دوران آواز گنجشکها میبرد و روزگاری که در میان لاله و گل آشیانی داشتم… وقتی دایی با شنیدن گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار، شانههایش لرزید و گریه کرد… آستان جانان بود که مرا آرام میکرد، در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود… دوران پردهنشینی…
در خیال آمد، اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم… و سودای برخاستن و به یک سو نهادن این دلق ازرقفام و بر باد قلاشی زدن این شرک تقوا نام… آهنگ وفا پیشه کردیم و با او همنوا شدیم با بم و ایرج بسطامی که دیگر نبود… گل پونههای وحشی دشت امید… حالا بی تو به سر نمیشود…
بزرگتر میشدیم و زیر این گنبد مینا، معمای هستی برایمان پیچیدهتر میشد، رندان مست راه برون رفتی بود از این سردرگمیها. ای ابر خوش باران بیا، و باران عشق آمد و در روزگاری که درد بیعشقی طاقت را از جانها ربوده بود، من و ما را در سکوت شب کویری، برای همیشه عاشق کرد…
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را …
عجب غوغایی است غوغای عشقبازان. از زلف لیلی حلقهای در گردن مجنون کنید…
خسرو خراسانی من به خراسان آمده بود، تا همصدا با دوتار حاج قربان، باز از باران و عشق بگوید… ببار ای ابر بهار…بهر لیلی چو مجنون ببار…دادوبیداد از این روزگار… ماه و دادن به شبهای تار.
آه باران… آه باران، زمستان است… هوا بس ناجوانمردانه سرد است …
مسیحای من با فریادش میتواند درختان را، اسکلتهای بلورآجین را گرم کند، سبز کند تا بهار از راه برسد…
سلامم را تو پاسخ گوی و در بگشای…
برخیز خسرو خوبان لباس عافیت بر تن کن و بگو…می با جوانان خوردنم باری تمنا میشود… بگو آمدهام که سر نهم، عشق تو را به سر برم…
برخیز استاد نوبت عاشقیست یکچندی…
*:منتشر شده در بهارنیوز
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 3 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۳