کد خبر : 8908
دیدگاه‌ها برای داستان کوتاه: بختک دنجان بسته هستند
تاریخ انتشار : شنبه 20 تیر 1394 - 17:14
-

داستان کوتاه: بختک دنجان

اعظم اسراری: یقه‌ی اورکت آمریکایی سبزرنگش را بالا زد، شال‌گردن پشمیش را محکم دور گردن و دهانش پیچید و به راه افتاد. باد سرد شلاق وار فرو می‌آمد و او همان‌طور که به‌سرعت مسیر را می‌پیمود، در فکر فرورفته بود. جایی خالی در ذهنش بود که هرچه به خود فشار می‌آورد پر نمی‌شد. شال‌گردن را

azam-asrariاعظم اسراری: یقه‌ی اورکت آمریکایی سبزرنگش را بالا زد، شال‌گردن پشمیش را محکم دور گردن و دهانش پیچید و به راه افتاد. باد سرد شلاق وار فرو می‌آمد و او همان‌طور که به‌سرعت مسیر را می‌پیمود، در فکر فرورفته بود. جایی خالی در ذهنش بود که هرچه به خود فشار می‌آورد پر نمی‌شد.

شال‌گردن را پایین کشید، دست‌هایش را از جیب خارج کرد و مقابل دهانش گرفت تا با حرارت نفسش گرمشان کند که خلأ ذهنش پر شد، یادش آمد ظرف شامی را که مادر آماده کرده بود همراه نیاورده است. اخم‌هایش را در هم کشید و با عصبانیت دست‌هایش را در جیب مشت کرد.

وقتی به نزدیکی میدان رسید بر سرعت گام‌هایش افزود و به سمت کاروانسرا رفت. ماشین را دید، مینی‌بوس بنز قدیمی و آبی‌رنگی که مثل صاحبش زهوار دررفته و داغان بود. بعضی شیشه‌ها شکسته بود و حسینعلی راننده‌ی ماشین به‌جای آن‌ها تکه‌های حلبی یا مقواهای کلفت جا زده بود.

از پله‌ها که بالا رفت، سلامی کرد و راه صندلی‌های آخر را در پیش گرفت. جایش مشخص بود، حتی زمانی که دیر می‌رسید کسی جایش را اشغال نمی‌کرد. احترامش را داشتند و او را آقای مدیر صدا می‌زدند. هرچند او خودش را مدیر نمی‌دانست! کسی که تمام وظایف یک مدرسه‌ی ابتدایی پنج‌پایه را بر عهده دارد، تنها مدیر نیست. یک آچارفرانسه‌ی به تمام معناست. کار معلم، مدیر، معاون، خدمتگزار و سرایدار را انجام می‌داد و درنهایت نام مدیر را یدک می‌کشید.

وقتی روی صندلی نشست شال‌گردن را از دور گردن باز کرد. بیشتر صندلی‌ها خالی بود. همان‌هایی هم که آمده بودند ساکنان روستا بودند با تمام باروبنه‌ای که یک روستایی وقتی از شهر بازمی‌گردد همراه دارد.

سنگینی نگاهی را حس کرد و وقتی چشم چرخاند نگاهش از وسط دو صندلی در سمت مخالف به چشم‌هایی افتاد که شیطنت از آن‌ها می‌بارید. پسربچه وقتی فهمید آقای مدیر او را دیده با لبخندی رو برگرداند و روی صندلی جابجا شد.

چشم‌هایش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد…

وقتی ماشین با سروصدا به راه افتاد چشم‌هایش را باز نکرد. تازه پلک‌هایش گرم شده بود که از افتادن چیزی روی پایش جا خورد. سوسک پلاستیکی بزرگی که شاخک‌هایش تکان می‌خورد روی پایش جا خوش کرده بود.

وقتی سر بلند کرد نگاهش به چهره‌ی پسرک افتاد که موذیانه می‌خندید و سعی می‌کرد خود را پشت مادرش مخفی کند.

سوسک را از شاخک‌هایش گرفت و از پنجره‌ی کناری به بیرون پرت کرد. یاد روزی افتاد که با دیدن رتیل سیاه و بزرگی در اتاق کوچک مدرسه که به‌عنوان خوابگاه استفاده می‌کرد جاخورده بود.

رتیل روی دیوار بود و تکان نمی‌خورد. او با احتیاط سوزن را با انبردست گرفته بود و با یک حرکت در بدن رتیل فرو برده بود. رتیل به دیوار چسبیده بود. قدرت حرکت نداشت و او هر پایش را با یک سوزن به دیوار دوخته بود. حشره بیچاره کم‌کم مرده و خشک شده بود.

شب وقتی علی جان، چوپان روستا آمده بود تا با آقای مدیر چاق‌سلامتی کند آن را دیده بود، وقتی مدیر قضیه را برایش تعریف کرده بود، علی جان پابه‌پا شده و گفته بود:
– فکر کردم زنده س! مواظب باشین. این مدرسه جک و جونور زیاد داره. آخه یکی نیست به این مردم بگه کنار قبرستونم شد جا برای مدرسه ساختن؟!

هوا کاملاً تاریک شده بود که به روستا رسید و جلوی در مدرسه از مینی‌بوس پایین پرید…

چراغ گردسوز روی طاقچه، اتاق را کم‌وبیش روشن می‌کرد و با نور خود به اجسام، جان می‌بخشید.

به متکا تکیه زد و بی‌حوصله کتابی را به دست گرفت و ورق زد.سکوت سنگین اتاق عذابش می‌داد و او به دنبال بهانه‌ای تا این سکوت را بشکند.

فکر کرد: (امشب حتی ملوس هم پیداش نیس که با سروصداش سرگرمم کنه.)

کتاب را محکم بست و کناری گذاشت. سرش را به دیوار تکیه داد، چشمش به رتیل خشک‌شده‌ی روی دیوار افتاد. در نور چراغ زنده به نظر می‌رسید. گویی به‌آرامی روی دیوار می‌خزید. دوباره یاد علی جان افتاد. شبی که به دیدنش آمده بود و با دیدن رتیل حرف را به خرافاتی کشانده بود که از مردم شنیده بود.

از روح‌های سرگردان در قبرستان کنار مدرسه تا بختک دنجان که معتقد بود افراد زیادی آن را دیده‌اند و حتی یک نفر با دیدنش مرده است.

گفته‌های علی جان در مورد بختک کنجکاوش کرده بود و علی جان گفته بود:

-دنجان محله‌ای نزدیک که چشمه‌های آب‌شور داره و بختک اونجا زندگی می کنه. مردم می گن گاهی سراغ کسایی میاد که تنهان یا تو بیابون و برف و طوفان گرفتار شدن.

آهسته بلند شد. صدای زوزه‌ی باد از شروع طوفان خبر می‌داد. تشکش را پهن کرد و شعله‌ی چراغ را تا حد امکان کم کرد. دراز کشید. کم‌کم پلک‌هایش سنگین شد، هنوز کاملاً خوابش نبرده بود که احساس کرد نمی‌تواند درست نفس بکشد، گویی چیزی راه نفسش را بسته بود. تقلا کرد، اما قادر نبود هیچ عضوی از بدنش را حرکت دهد.

حتی نمی‌توانست چشم‌هایش را باز کند. بیهوده تلاش کرد دست‌هایش را بالا بیاورد که حسی مانند پرت شدن از بلندی به‌یک‌باره تمام وجودش را لرزاند و او با وحشت نشست، دست‌هایش ناخودآگاه به‌طرف گلویش رفت. نفس‌نفس می‌زد و با چشم‌های وحشت‌زده اطراف را نگاه می‌کرد. با خود گفت:

-یعنی چه؟ این چه حالتی بود؟

لیوان پر از آب را از بالای سرش برداشت و سر کشید. با خودش گفت:

-چه خواب بدی بود.

دوباره دراز کشید و پتو را تا روی شانه‌هایش بالا برد، طوفان هم چنان ادامه داشت و او حس کرد همراه صدای باد صدای دیگری می‌شنود، صدایی که به گوشش ناآشناست، صدا اول ضعیف و کم‌کم بلندتر شد و ناگهان با صدای شکستن چیزی به اوج رسید. دوباره بلند شد و نشست با تمام وجود سعی کرد آرام باشد. نفس عمیقی کشید و چشمش ناخودآگاه روی رتیل خشک‌شده ثابت شد دوباره صدا شروع شد اما این بار با حالتی متفاوت، انگار کسی یا چیزی راه برود و به‌عمد پایش را روی زمین بکشد صدای خش‌خشی که بلندتر و نزدیک‌تر شد و درنهایت گویی چیزی درست پشت اتاق او ایستاد و به در کوبید، اما نه، کوبیدن نبود، پنجه کشیدن بود، صدای خش‌خش دوباره بلند شد، می‌لرزید، سردش بود چهار دست‌وپا جلو رفت، والور را از سینی زیرش گرفت و جلو کشید، خوابید و پتو را تا روی سرش بالا برد.

* **

bakhtak-01صبح آغاز شده، از طوفان شب گذشته خبری نیست. هوا نسبتاً سرد اما آرام است و دانش آموزان طبق معمول پشت در مدرسه جمع شده‌اند و منتظر تا آقای مدیر در را باز کند. وقتی علی جان با موتور پر سروصدایش سر می‌رسد بچه‌ها هنوز منتظر پشت در می‌لرزند. در سرما حال و حوصله‌ی شیطنت ندارند، دور هم جمع شده و آهسته صحبت می‌کنند. علی جان با صدای بلندی آن‌ها را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید:

_چی شده چرا نرفتین تو، اینجا که از سرما همتون یخ می زنین.

یکی از پسرها یک قدم جلو آمده و می‌گوید:

_ انگار دیشب آقای مدیر نیومده.

علی جان با کنجکاوی به در بسته چشم می‌دوزد و می‌گوید:

_ بعیده خودم دیشب از حسینعلی شنیدم آقای مدیر تو مینی‌بوس بوده و جلو مدرسه پیاده شده، تازه مگه نمی‌بینی قفل رو در نیست، یعنی صبح به این زودی کجا رفته؟
بچه‌ها با تعجب به همدیگر و بعد به جای خالی قفل روی در نگاه می‌کنند… وقتی علی جان از در پایین می‌پرد و آن را از داخل باز می‌کند همه با هم داخل می‌شوند، از حیاط می‌گذرند و به‌سرعت وارد کلاس می‌شوند تا بخاری را روشن کنند و کمی گرم شوند.

علی جان بلاتکلیف وسط راهرو ایستاده و به در اتاق مدیر چشم دوخته است. ملوس پشت در نشسته و پنجه به در می‌کشد. علی جان بعد از چند لحظه شانه بالا می‌اندازد و به‌طرف در راهرو برمی‌گردد و با بی‌تفاوتی تکه کاغذ بزرگی را که وسط راهرو افتاده با پا لگد می‌کند. صدای خش‌خش کاغذ که به گوشش می‌رسد سر بلند می‌کند و تازه متوجه می‌شود شیشه‌ی بالای در راهرو شکسته و خرده‌هایش پشت در ریخته است. با تعجب به سمت اتاق مدیر برمی‌گردد و در می‌زند، اما کسی جواب نمی‌دهد. با تردید آهسته دستگیره را می‌گیرد. در قفل است و باز نمی‌شود، با شدت بیشتری به در می‌کوبد و وقتی جوابی نمی‌شنود دستگیره را به‌شدت تکان می‌دهد و هم‌زمان هیکل گنده‌اش را به در می‌کوبد. در با صدا باز می‌شود و به دیوار برخورد می‌کند و او با تعجب چراغ گردسوز را می‌بیند که هنوز می‌سوزد و رتیل که گویی روی دیوار می‌خزد و چهره‌ی خواب‌آلود و پف‌کرده‌ی مدیر که با تعجب به او زل زده است.

—–

دی ماه ۹۲

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.