کد خبر : 8509
دیدگاه‌ها برای داستان کوتاه: بعد از مردن بسته هستند
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 خرداد 1394 - 20:13
-

داستان کوتاه: بعد از مردن

سبزواریان – اعظم اسراری: یک ردیف جلوتر، دختربچه از بین دو صندلی، سرش را برگردانده بود طرف او و نگاهش می‌کرد. سرش را چرخاند و از شیشه‌ی کنارش بیرون را نگاه کرد، اما با توقف اتوبوس دوباره، بدون خواست خودش به دختربچه زل زد. دخترک همان‌طور که در بغل مرد دور می‌شد برگشت و تا

azam-asrariسبزواریان – اعظم اسراری: یک ردیف جلوتر، دختربچه از بین دو صندلی، سرش را برگردانده بود طرف او و نگاهش می‌کرد. سرش را چرخاند و از شیشه‌ی کنارش بیرون را نگاه کرد، اما با توقف اتوبوس دوباره، بدون خواست خودش به دختربچه زل زد. دخترک همان‌طور که در بغل مرد دور می‌شد برگشت و تا نگاهش را دید، خندید، زبانش را بیرون آورد و دست‌هایش را گذاشت بغل گوشش و تکان داد.

یاد حرف مادر افتاد که همیشه می‌گفت: «اگه عاقل بودی، اگه واسه خودت خونه زندگی داشتی، اگر چند تا بچه دورتو گرفته بودن، اگه …»

حتی فکرش را هم نمی‌کرد روزی برسد که روی صندلی خشک اتوبوس واحد نشسته باشد، به دختربچه شیطانی نگاه کند و آرزو کند، راه کش بیاید و او هر چه دیرتر به مقصدش برسد. نفس عمیقی کشید و چند لحظه به اطرافش نگاه کرد و بعد پلک‌هایش را روی‌هم گذاشت و فشرد.

توی سرش انگار، یک ساعت شماطه‌دار بود. صدای تیک‌تاکش را می‌شنید، حتی حرکت عقربه‌ها را در شقیقه‌اش احساس می‌کرد.

همان‌طور چشم‌بسته سعی می‌کرد، اتاق و مرد پشت میز را مجسم کند. مرد با روپوش سفید پشت میز نشسته بود، از بالای عینکش زل زده بود به او، انگشت‌هایش را در هم گره زده بود و مثل دفعه‌های قبل که رفته بود پیشش، حرف‌های بی‌سروته می‌زد و خودش، روبروی مرد سفیدپوش، منقبض شده، نشسته بود و سعی می‌کرد حرف‌هایش را بفهمد و هضم کند، بی‌فایده بود؛ اما شاید این بار فرق می‌کرد. پاکت را توی دست‌هایش فشرد، یک عالمه عکس و آزمایش و … بالاخره این دفعه تکلیفش معلوم می‌شد.

«حالت خوبه؟»

چشم‌هایش را باز کرد. در جواب زن بلندقدی که روبرویش ایستاده بود، لبخندی زد و سر تکان داد و خواست حرفی بزند که زن ادامه داد: «راحت باش، فکر کردم شاید حالت خوب نیست، کمبود خوابتو جبران می‌کنی؟ منم از این کارا زیاد می‌کنم.» و خندید، جواب نداد. با لبخندی کم‌حال روی لب‌هایش همچنان نشست و از لای پلک‌های نیمه‌بازش زن بلندقد را نگاه کرد که ساکت شده بود.

در اتوبوس که باز شد هوای تازه جلو آمد و صورتش را نوازش داد. صاف نشست و به تازه واردین چشم دوخت. زن مسنی که لنگ‌لنگان خودش را جلو می‌کشید و دختر جوانی که زیر بغلش را گرفته بود، از پله‌ها بالا آمدند.

از جا بلند شد و کنار زن بلندقد و دختر جوان، دستش را به میله گرفت. زن مسن درحالی‌که روی صندلی می‌نشست گفت:
– خدا خیرت بده، الهی که هیچ‌وقت دردمند نشی، پیری بد دردیه.

صدای بوق اتوبوس و ترمز ناگهانی، حواس همه را پرت کرد و او همان‌طور که از شیشه کنارش به موتورسوار جوانی که به‌سرعت دور می‌شد نگاه می‌کرد، فکر کرد: «چرا بَده؟ چون موهات سفید می‌شه، یا دندونات می‌ریزه. شاید … کاش از جام بلند نشده بودم، اما راستی، آخرش که چی؟»

– جان من یه روز اومدیم بیرون، هوا بخوریم، اینقدر از مرگ و مردن حرف نزن.

با چشم‌های خیره شده به سمت دختر جوان برگشت؛ یعنی چی؟ باز هم فکرهای توی سرش را بلند تکرار کرده بود؟

دوباره صدای دختر جوان را شنید: «منکه نمی‌یام تشییع‌جنازه، حوصله ندارم، هر وقت اومدم تا یه هفته افسرده شدم، خدا رحمتش کنه، پیر بود دیگه.»

bad-az-mordan01خیالش راحت شد و نگاه منتظرش را به زن مسن دوخت، اما به‌جای او زن بلندقد درحالی‌که نفسش را با صدا بیرون می‌داد، سرش را جلو آورد و کنار گوشش گفت: «جوونم جوونای قدیم.» و بعد نگاهش کرد، انگار تائیدش را می‌خواست؛ اما او سرش را پایین انداخت و بی‌جواب ماند. راستی، تا حالا فکر نکرده بود، یکی از فایده‌های جوان‌مرگی همین است، توی مجلس ختمت خوب اشک همه را درمی‌آوری.

اتوبوس بعد از یک توقف کوتاه دوباره راه افتاد و او همان‌طور که ایستاده بود احساس کرد تمام خون بدنش جمع شده توی سرش، صدای تیک‌تاک ساعت‌وار، دیوانه‌اش می‌کرد، تمام بدنش یخ کرد و برای چند لحظه بین زمین و هوا معلق ماند، زن مسن، دختر جوان و زن بلندقد و چهره‌های ناآشنای دیگر جلو آمدند و بزرگ شدند، آن‌قدر بزرگ که او توی سیاهی چشم‌هایشان گم شد…

موج هوای تازه و خنک که به صورتش خورد، حالش جا آمد. چشم‌هایش را باز کرد. روی صندلی نشسته و پنجره کنارش باز بود. سرش را که چرخاند اول‌ازهمه چشم‌های سیاه زن بلندقد را دید، حالا که کنارش نشسته بود، چندان بلند به نظر نمی‌رسید.

«همیشه گفتم، حس ششم من خیلی قویه. تا دیدمت فهمیدم حالت روبراه نیست. حالا بهتری؟»

سر تکان داد. از زن مسن و دختر جوان خبری نبود، اتوبوس تقریباً خالی بود. به آخر خط نزدیک می‌شدند، جایی که باید پیاده می‌شد و می‌رفت داخل آن اتاق لختِ سفید و می‌نشست روبروی آن مرد که از بالای عینکش زل می‌زد به او و به سرگردانی‌اش پایان می‌داد.

اتوبوس که ترمز کرد به خود آمد، زن که دوباره بلندقد شده بود همان‌طور که به‌طرف در می‌رفت دستش را تکان داد و روبه او با صدایی که انگار با خنده گره خورده بود بلند گفت: «ایستگاه آخره، نمی خوای پیاده بشی، انگار خیلی بهت خوش گذشته!»

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.