داستان ِ دردمندانه ای ست . با دستمایه ای که راه بی بازگشتِ نویسنده را رقم می زند . احساس و فضا و جانمایۀ داستان در تعلق خاطر وسیع رنگها و عوالم غمرنگ و نومید کنندۀ ذهن ، فضای کبود و مه گرفته ای می سازد که سخت خسته و ملول است . کلمات و تک گویی نقاش ، با ایجاز و فشردگی مطلوبی ادا شده است که خواننده را به همراهِ خود می کشاند . ترکیب های کلامی ، گاه نثر شاعرانه ای را به ارمغان می آورد که باید آن را حس همدلانۀ خواننده و نویسنده گفت . ستاره های به خواب شده ، دندان های خشم و مجادلۀ احساسی که به بوم آشفته اش عاصی شده اند و همچنین رنگ های متضادِ قرمز و مشکی که در بلاهت و گرفتاری ِ آوار شده ، تو گویی طراوت و شادی و رنگهای شوخ و شنگ را به یغما برده اند . و مهمتر از همه دکتری که همسان صندلی دو پایۀ روی ِ بوم، از اعتبار ساقط شده و هیچ پایه و اساسی ندارد .به هر حال ، داستان ِ گیرا و کاونده ای بودکه به میخانۀ غم آلودۀ داستان ، راه می گشود. به خانم اعظم اسراری بخاطر صراحت و بیان جسور و صمیمی اش تبریک می گویم . توفیق یارتان باد :
حسین خسروجردی
اسفند ۱۳۹۳ – مشهد
داستان کوتاه: بوم و درد
صداها را میشنوم اما، نمیتوانم چیزی بگویم. معلقم، انگار وجودت را در فضا رها کرده باشند. دندانهایم به هم میخورد، انگار در یک مایع غلیظ و سرد شناور باشی. نمیتوانم چشمهایم را باز کنم و دلداریش بدهم. صدای گریه مادر و صحبت پرستارها را میشنوم و در سکوت خلا مانندی فرو میروم… هفته پیش بود،
صداها را میشنوم اما، نمیتوانم چیزی بگویم. معلقم، انگار وجودت را در فضا رها کرده باشند.
دندانهایم به هم میخورد، انگار در یک مایع غلیظ و سرد شناور باشی. نمیتوانم چشمهایم را باز کنم و دلداریش بدهم. صدای گریه مادر و صحبت پرستارها را میشنوم و در سکوت خلا مانندی فرو میروم…
هفته پیش بود، شاید هم ماه پیش، یا شاید…
دوباره بوم خریده بودم با رنگهای تازه و یک قلم موی باد بزنی که جان میداد برای کشیدن درختهای پر شاخ و برگ کنار رودخانه یا ابرهای پنبهای و سفید که توی آبی آسمان شناورند.
بوم قبلی گوشه اتاق خاک میخورد. هیچ رغبتی به کامل کردنش نداشتم، هر وقت میدیدمش، آسمان با دریای آرام به هم میرسیدند و همه جا را پر میکردند، از آبی صاف و یک دستی که حتی یک موج بر نمیداشت بیحوصله میشدم.
هر وقت درد نداشتم دستم را میگذاشتم روی بر آمدگی زانویم و آرام فشار میدادم، انگار یک آلوی درشت و رسیده زیر انگشتهایت باشد. کاری به کارش نداشتم، بود و نبودش مهم نبود. اما امان از وقتی درد شروع میشد، بارها وسوسه شده بودم چاقو را بردارم و دور تا دورش را ببرم. کم طاقت شذه بودم، درست بر خلاف سالهایی که گذشته بود و من، کودکی یک دختر بچه ساکت و آرام را به کمحرفی یک جوان پیوند زده بودم. وقتی درد شروع میشد مجبور میشدم صدایم را خفه کنم. تنها کاری که از دستم ساخته بود، برداشتن قلم مو و خالی کردن تیوپ رنگ بود و بعد، تمام نقاشیهایم را خطخطی میکردم. خشم فرو مینشست اما درد آرام نمیشد.
در اتاقم همیشه بسته بود. از وقتی درد به جانم افتاده بود از مادر خواسته بودم وقت وارد شدن در بزند و او هر بار با دلخوری میگفت: «توی خونه خودمم در بزنم!»
آنروز در را بی هوا باز کرده بود، نگاه گیجش روی صورتم مانده و به زحمت گفته بود: «دیوونه شدی! نقاشی میکشی که بعد همشو خطخطی کنی؟ چته تو؟»
دندانهایم را روی هم فشار داده بودم و قلم مو، روی بوم، تمام منظره خیالیم را زیر لایه ای رنگ قرمز مخفی کرده بود. تازه دهان باز کرده بود که : «رفتی دکتر؟ چی گفت؟»
طاقت نیاورده بودم؛ قلم مو را به دیوار کوبیده و گفته بودم: «برو بیرون، تو رو خدا برو بیرون.» بیرون که رفته بود، پریده بودم روی تخت خوابم و دندانهایم را فرو برده بودم توی گوشت نرم متکا تا صدایم در نیاید…
بلاخره چشمهایم را باز میکنم، هنوز گیجم. همه جا تاریک است، باریکهای نور بیرمق از لای در نیمهباز، فضای خفه و تاریک را دو نیمه کرده است. سر میچرخانم و از پنجره به آسمان قیر اندود بیرون نگاه میکنم، صاف و سیاه، دریغ از ستارهای که جا به جا سوراخش کرده باشد. نگاهم از سیاهی پنجره میسرد روی صورت مادر که کنار پنجره روی صندلی به خواب رفته، درست مثل ذهن خسته من!…
بوم را روی سه پایه بالاتر میبرم و رنگ ها را خالی میکنم روی تخته شاسی. تیوپ رنگهای قرمز و مشکی تا نیمه خالی میشود و من قلم مو را فرو میبرم توی رنگ سیاه، اول یک صندلی میکشم، فقط دو پایه در جلو دارد. رویش دکتر را میکشم، همانی که هر روز سر ساعت معینی روی پایم خم میشد. روز اول که آمد لبخند به لب نگاهم کرد و حرفهای بی سر و تهش حوصلهام را سر برد. روز دوم لبخند به لب اما ساکت نگاهم کرد، منهم چشمهایم را دوختم به او، روز سوم و روزهای بعد فقط میآمد و تمام مدت روی پایم خم میشد.
دکتری که میکشم یک دکتر نصفه نیمه است، خندهدار می شود، با دیدنش آنقدر میخندم که اشکم سرازیر میشود. صدایم را کلفت میکنم و میگویم: «خوب میشی، چیزی نیست. برو خدا رو شکر کن که…»
قلم مو را در رنگ قرمز فرو میکنم و میکشم روی دکتر نصفه نیمه، در حالی که با دست دیگرم بوم را گرفتهام، قاه قاه خندههایم در هق هق گریهام گره خورده است.
برچسب ها :اسلایدر ، اعظم اسراری ، انجمن ادبیات داستانی سبزوار ، بوم و درد ، داستان کوتاه
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۱