داستان کوتاه: زمین
الهام شمس: هر از چندگاهی دستش را بالا میآورد و به آرامی دستهی بلند مویی را که بیرون آمده بود میبرد زیر شالش، اما انگار نسیم هم دلش نمیخواست، بیرونش میآورد تا آن بلوطی خوش رنگ ابریشمین با رگههایی از طلایی و مسی پنهان نماند. از پشت تماشایش میکرد که زیر تابش خورشید عصر روی
الهام شمس: هر از چندگاهی دستش را بالا میآورد و به آرامی دستهی بلند مویی را که بیرون آمده بود میبرد زیر شالش، اما انگار نسیم هم دلش نمیخواست، بیرونش میآورد تا آن بلوطی خوش رنگ ابریشمین با رگههایی از طلایی و مسی پنهان نماند.
از پشت تماشایش میکرد که زیر تابش خورشید عصر روی سنگی لب دریا نشسته بود و سیگار میکشید. گهگاه ابر کمرنگی از دود به موازات طرهی مو به پرواز در میآمد. خاکستر سیگارش را در آب میریخت و نوشیدنیاش را میخورد. چقدر دلش میخواست جای او باشد.
“پاشو بریم… بسه دیگه، از صبح تا حالا این جا بودی خسته نشدی؟”
بچه جوابی نمیداد، همینطور سطلش را پر از ماسه میکرد و کمی آن طرفتر برمیگرداند. صدفهایی را که در ماسههای زیرورو کرده مییافت نشانش میداد و انگار منتظر تشویق بود. او هم هربار در جواب لبخند کم رمقی میزد و با نوازشی سرسرکی موهای آشفتهی بچه را بیشتر در هم میریخت.
آهی کشید و به ویلایشان نگاهی انداخت. صبح که بیدار شده بود همه جا را مرتب و سفرهی صبحانه را آماده کرده بود. نشسته بود تا بقیه بیدار شوند. بعد از صبحانه همهی خانواده رفته بودند ساحل. او مانده بود و تخت خوابهایی که سرسری مرتب شده بود و لباسهایی که بدون تا روی دستهی صندلی افتاده بود، خرده نانهای توی ظرف عسل و انبوهی ظرف که به خاطر یک صبحانه جمع شده بود. همه جا را مرتب کرده و آخرین نفر درآمده بود اما دوباره وقت ناهار علاوه بر تمام بههمریختگیها ماسهها هم همه جا بودند. نگذاشته بودند مرتب کند. گفته بودند استراحت میکنیم بعد اتاق را تمیز میکنیم و میرویم کنار ساحل؛ اما دست آخر بدون تمیزکاری آمده بودند بیرون. گفته بودند دیر نمیشود. با خود فکر کرد مگر یک مرتب کردن و مرتب نگاه داشتن چه سختیای دارد؟
به بچهاش نگاه کرد. صدفهایی را که بین آشغالهای لای ماسهها بود جدا میکرد و میانداخت توی سطلش.
“چی کار میکنی؟ دست نزن به اونا. بیا این ور با بادبادکت بازی کن.”
رفت و بچه را بغل زد و کمی دورتر جلو اسباببازیهایش گذاشت. بچه جیغ کشید و پا به زمین کوفت و گفت که باید صدفها را جدا کند و برگشت سر جایش.
مجبور شد بنشیند کنارش و از توی پوستهای پفک و پوست موز و ته سیگار و چوب بستنی و سر نوشابه لابهلای ماسهها، صدفهای کوچک را برایش جمع کند بلکه زودتر دست بردارد. ولی دست آخر بچه گفت باید صدفها را یک جای امن چال کند و شروع کرد به کندن یک چاله با بیل کوچکش. عصبانی شد و تهدید کرد که میرود و تنهایش میگذارد. بچه دست بردار نبود و مصمم به کارش ادامه میداد.
نمیدانست چه کند. دستی به پیشانیش کشید و با درماندگی زیر لب گفت:” الهی منو چال کنی” و رفت کنارش نشست. احساس خستگی عمیقی کرد. به قایقهایی که روی آب بودند نگاهی انداخت. چیزی درونش از او میخواست هر چه پول دارد بردارد، یک جتاسکی کرایه کند، سوار شود و با تمام سرعت از آن جا دور شود. به سمت افق براند و از جایی دیگر سردربیاورد. “مامان بیا با هم بریم شنا” بچه داشت با چشمهای مشتاق به صورتش نگاه میکرد.
“من سختمه با مانتو شلوار و روسری، تو برو مامان ولی از اون سنگه جلوتر نرو.”
بچه همین طور که میدوید سمت آب میگفت: ” باز کی میایم کنار دریا؟”
خندهاش گرفت، گفت: ” حالا تو برو، هنوز که نرفتیم، همین جلو باشی ها…”
نگاه کرد. جتاسکیها یک رد رنگین روغن روی سطح دریا به جا میگذاشتند. سری برگرداند. زن موبلوطی رفته و پاکت خالی سیگارش را همان جا رها کرده بود.
نمیدانست چقدر به بچهاش که توی آب شلپشولوپ میکرد و قاهقاه با خودش میخندید نگاه کرد که برخاست. بچهاش را صدا زد وسایلش را داد به دستش و گفت که برود خانه و دوش بگیرد. بعد به سرعت رفت و پاکت خالی سیگار را قبل از این که بیفتد توی دریا برداشت. چشمش به مرد جوانی افتاد که کنار ساحل پرتقال پوست میکند و پوستش را میانداخت توی آب. رفت جلو و بیمقدمه گفت:” آشغالتونو نندازین تو دریا.”
جوان بعد از کمی مکث جواب داد: “ماهیا میخورن!”
رفت توی آب و پوست پرتقالها را از آب گرفت. گفت:” اگر غذای ماهیها پوست پرتقال بود تا الان همهی ماهیها از گشنگی مرده بودند.”
شلوارش تا زانو خیس شد، بیاعتنا از کنار جوان که هاجوواج نگاهش میکرد گذشت و مشغول جمع کردن آشغالها از روی زمین شد.
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰