کد خبر : 5950
دیدگاه‌ها برای داستان کوتاه: زمین بسته هستند
تاریخ انتشار : پنجشنبه 23 بهمن 1393 - 20:32
-

داستان کوتاه: زمین

الهام شمس: هر از چندگاهی دستش را بالا می‌آورد و به آرامی دسته‌ی بلند مویی را که بیرون آمده بود می‌برد زیر شالش، اما انگار نسیم هم دلش نمی‌خواست، بیرونش می‌آورد تا آن بلوطی خوش رنگ ابریشمین با رگه‌هایی از طلایی و مسی پنهان نماند. از پشت تماشایش می‌کرد که زیر تابش خورشید عصر روی

الهام شمس: هر از چندگاهی دستش را بالا می‌آورد و به آرامی دسته‌ی بلند مویی را که بیرون آمده بود می‌برد زیر شالش، اما انگار نسیم هم دلش نمی‌خواست، بیرونش می‌آورد تا آن بلوطی خوش رنگ ابریشمین با رگه‌هایی از طلایی و مسی پنهان نماند.

از پشت تماشایش می‌کرد که زیر تابش خورشید عصر روی سنگی لب دریا نشسته بود و سیگار می‌کشید. گهگاه ابر کمرنگی از دود به موازات طره‌ی مو به پرواز در می‌آمد. خاکستر سیگارش را در آب می‌ریخت و نوشیدنی‌اش را می‌خورد. چقدر دلش می‌خواست جای او باشد.

“پاشو بریم… بسه دیگه، از صبح تا حالا این جا بودی خسته نشدی؟”
بچه جوابی نمی‌داد، همینطور سطلش را پر از ماسه می‌کرد و کمی آن طرفتر برمی‌گرداند. صدف‌هایی را که در ماسه‌های زیرورو کرده می‌یافت نشانش می‌داد و انگار منتظر تشویق بود. او هم هربار در جواب لبخند کم رمقی می‌زد و با نوازشی سرسرکی موهای آشفته‌ی بچه را بیشتر در هم می‌ریخت.

آهی کشید و به ویلایشان نگاهی انداخت. صبح که بیدار شده بود همه جا را مرتب و سفره‌ی صبحانه را آماده کرده بود. نشسته بود تا بقیه بیدار شوند. بعد از صبحانه همه‌ی خانواده رفته بودند ساحل. او مانده بود و تخت خواب‌هایی که سرسری مرتب شده بود و لباس‌هایی که بدون تا روی دسته‌ی صندلی افتاده بود، خرده نان‌های توی ظرف عسل و انبوهی ظرف که به خاطر یک صبحانه جمع شده بود. همه جا را مرتب کرده و آخرین نفر درآمده بود اما دوباره وقت ناهار علاوه بر تمام به‌هم‌ریختگی‌ها ماسه‌ها هم همه جا بودند. نگذاشته بودند مرتب کند. گفته بودند استراحت می‌کنیم بعد اتاق را تمیز می‌کنیم و می‌رویم کنار ساحل؛ اما دست آخر بدون تمیزکاری آمده beachبودند بیرون. گفته بودند دیر نمی‌شود. با خود فکر کرد مگر یک مرتب کردن و مرتب نگاه داشتن چه سختی‌ای دارد؟

به بچه‌اش نگاه کرد. صدف‌هایی را که بین آشغال‌های لای ماسه‌ها بود جدا می‌کرد و می‌انداخت توی سطلش.

“چی کار می‌کنی؟ دست نزن به اونا. بیا این ور با بادبادکت بازی کن.”

رفت و بچه را بغل زد و کمی دورتر جلو اسباب‌بازی‌هایش گذاشت. بچه جیغ کشید و پا به زمین کوفت و گفت که باید صدف‌ها را جدا کند و برگشت سر جایش.
مجبور شد بنشیند کنارش و از توی پوست‌های پفک و پوست موز و ته سیگار و چوب بستنی و سر نوشابه لابه‌لای ماسه‌ها، صدف‌های کوچک را برایش جمع کند بلکه زودتر دست بردارد. ولی دست آخر بچه گفت باید صدف‌ها را یک جای امن چال کند و شروع کرد به کندن یک چاله با بیل کوچکش. عصبانی شد و تهدید کرد که می‌رود و تنهایش می‌گذارد. بچه دست بردار نبود و مصمم به کارش ادامه می‌داد.

نمی‌دانست چه کند. دستی به پیشانیش کشید و با درماندگی زیر لب گفت:” الهی منو چال کنی” و رفت کنارش نشست. احساس خستگی عمیقی کرد. به قایق‌هایی که روی آب بودند نگاهی انداخت. چیزی درونش از او می‌خواست هر چه پول دارد بردارد، یک جت‌اسکی کرایه کند، سوار شود و با تمام سرعت از آن جا دور شود. به سمت افق براند و از جایی دیگر سردربیاورد. “مامان بیا با هم بریم شنا” بچه داشت با چشم‌های مشتاق به صورتش نگاه می‌کرد.

“من سختمه با مانتو شلوار و روسری، تو برو مامان ولی از اون سنگه جلوتر نرو.”

بچه همین طور که می‌دوید سمت آب می‌گفت: ” باز کی میایم کنار دریا؟”
خنده‌اش گرفت، گفت: ” حالا تو برو، هنوز که نرفتیم، همین جلو باشی ها…”

نگاه کرد. جت‌اسکی‌ها یک رد رنگین روغن روی سطح دریا به جا می‌گذاشتند. سری برگرداند. زن موبلوطی رفته و پاکت خالی سیگارش را همان جا رها کرده بود.

نمی‌دانست چقدر به بچه‌اش که توی آب شلپ‌شولوپ می‌کرد و قاه‌قاه با خودش می‌خندید نگاه کرد که برخاست. بچه‌اش را صدا زد وسایلش را داد به دستش و گفت که برود خانه و دوش بگیرد. بعد به سرعت رفت و پاکت خالی سیگار را قبل از این که بیفتد توی دریا برداشت. چشمش به مرد جوانی افتاد که کنار ساحل پرتقال پوست می‌کند و پوستش را می‌انداخت توی آب. رفت جلو و بی‌مقدمه گفت:” آشغالتونو نندازین تو دریا.”

جوان بعد از کمی مکث جواب داد: “ماهیا می‌خورن!”

رفت توی آب و پوست پرتقال‌ها را از آب گرفت. گفت:” اگر غذای ماهی‌ها پوست پرتقال بود تا الان همه‌ی ماهی‌ها از گشنگی مرده بودند.”

شلوارش تا زانو خیس شد، بی‌اعتنا از کنار جوان که هاج‌وواج نگاهش می‌کرد گذشت و مشغول جمع کردن آشغال‌ها از روی زمین شد.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.