داستان کوتاه: صداها
چشمامو بستم. صداها هنوز ادامه داشتن. صدای تلویزیون که احتمالاً چند تا کارشناس اخبار آخر شب بودن؛ صدای تخمه شکستن، صدای خنده، صدای کامیونایی که شبا رد میشدن؛ صدای مادرم… تصویری نمیدیدم؛ فقط سیاهی مطلق پشت پلکم که گاهی انعکاس نورهای شدید اونور پلکم هالههای رنگی مبهمی تو اون تاریکی ایجاد میکرد. هالههایی که بینظم
چشمامو بستم. صداها هنوز ادامه داشتن. صدای تلویزیون که احتمالاً چند تا کارشناس اخبار آخر شب بودن؛ صدای تخمه شکستن، صدای خنده، صدای کامیونایی که شبا رد میشدن؛ صدای مادرم…
تصویری نمیدیدم؛ فقط سیاهی مطلق پشت پلکم که گاهی انعکاس نورهای شدید اونور پلکم هالههای رنگی مبهمی تو اون تاریکی ایجاد میکرد. هالههایی که بینظم به اینور و انور میرفتن.
یاد یک روز آفتابی تو کودکستانم افتادم که مستقیم به آسمون نگاه میکردم. آبی دردناکی بود ولی چشمامو کوچیک میکردم تا بجای اون درد دایره های کوچولویی رو ببینم که بیرنگ تو هوا معلق بودن و فقط تو جهت مژههای چشم من دیده میشدن.
فک میکردم دارم مولکولهای هوارو میبینم؛ فک میکردم قویترین چشم های دنیا رو دارم که میتونم مولکولها رو ببینم، فک میکردم بعد اینکه همه اینو بفهمن آدم مهمی میشم. بعدها فهمیدم اونا ذرات غباری بودن که روی مژهی آدم میشینه و وقتی رو به نور میایستیم و چشممون رو از درد مجبور به تنگ شدن میکنیم اتفاقی نظرمون جلب اون غبارها میشه و چون فاصلش از چشم از حداقل فاصلهی تمرکز کانونی چشم کمتره به صورت تار دیده میشه و اون تاری مثل یک مولکول به نظر میرسه.
توضیح مسخرهی علمی کجا و واقعیت دنیای من کجا. توضیح علمی حتی نامزد نوبل فیزیک هم نمیشد ولی کشف مولکولهای هوا، توسط من، برندهی قطعی نوبل واقعیت بود.
وقتی نمیدونستم اصل قضیه چیه خوشحالتر بودم چون احساس خاص بودن میکردم. این حقیقت علمی مسخره برای من تلختر از حقیقت گرم شدن زمین و مردن آدما از گرسنگی بود.
چرا لذت پر کردن ندونستنها باتخیلات پاک کودکانه، باید جاشو به یه سری حقیقت علمی بی مزه میداد؟
لذتی وصف نشدنی بود، مثل موقعی که خودکار رو روی شیشه میکشیدم و رنگ نمیداد ولی اونقدر تکرار میکردم که بالاخره خودکار تسلیم میشد و شروع به پررنگ کردن دایرهی من میکرد. لذت فوق العادهای بود. نمیخواستم دلیل علمی رنگ ندادن و بعدش رنگ دادن رو بدونم؛ چون دلیل واقعیشو فهمیده بودم و اون من بودم که شیشه رو شکست دادم. قدرت من بود که خودکارو تسلیم کرد نه هیچ حقیقت علمی بیروح دیگهای.
یا مثل وقتی که چشمامو میبستم و با قدرت خودم، زمان رو برای تصاویر متوقف میکردم و همه چیز تحت کنترل من بود. مادرم در حال رفتن به آشپزخونه بود، چشمامو بستم، میتونستم حس کنم سرجاش خشکش زده ولی صداش ادامه داره و وقتی چشامو باز کنم اون توی آشپزخونس چون اگه نمیبود تناسب فضا زمانی صدا و تصویرش تو دنیای من بهم میخورد، پس من تصویر مادرم رو به آشپزخونه پرتاب میکردم تا روی صداش بشینه، بدون تاخیر زمانی. من میتونستم همه چیز رو اونجوری که دوس داشتم تدوین کنم. چیزایی رو که دوس نداشتم از فیلم زندگیم حذف میکردم، فقط کافی بود چشامو ببندم. اهمیتی نداشت که صداها کار خودشونو میکردن چون من وجه عملیشونو گرفته بودم.
هر چیزیم که دنیام کم داشت باز فقط کافی بود چشامو ببندم و بعد از کلی فشار به مغزم هرچیزی رو به شکلی که باید میبود میساختم.
دوتا معما تموم بچگیمو پر کرد. شماره ی یک به صدا ربطی نداشت و کاملاً تصویری بود. چرا مجری اخبار همیشه و از هر زاویهای به چشای من زل میزد؟ حتی وقتی از کناری ترین زاویههای محدب تلویزیون بهش نگاه میکردم. به هر طرفی میرفتم چشمای مجری خبر به من زل زده بود. انگار منو میدید. از همه میپرسیدم که چرا به من نگاه میکنه، همهی اعضای خانواده هم اذعان میکردن که به اوناهم نگاه میکنه.
مگه میشد یه نفر بتونه همزمان به اون همه آدم زل بزنه؟ وقتی مهمون خونمون بود چی؟
اتفاقاً یه بار تو مهمونی موقع اخبار از تک تک کسایی که به تلویزیون نگاه میکردن پرسیدم و جوابها همه یکی بود. مجری به همه نگاه میکرد. اونجا بود که واقعیت رو درمورد تلویزیون فهمیدم، جواب ساده بود اما هولناک. مجری همهی مارو میدید.
ازش خیلی ترسیدم و دیگه هیچوقت موقع پخش اخبار جلوی تلویزیون ننشستم. خیلی سخت بود؛ چون پدرم عاشق اخبار بود و همیشه همهی اخبارارو میدید.
بعد از ترک تلویزیون دنبال دومین معمای بزرگ زندگیم رفتم. رادیو.
صداهای پر از تصاویر سانسور شده از مجریهایی که اصن معلوم نبود چه شکلین یا اصلاً وجود دارن یا حتی اصلا لباس تنشونه؟
حداقل در مقابل رادیو احساس امنیت بیشتری میکردم. البته بعد از اینکه مطمئن شدم صدامو نمیشنون و به سوالایی که ازشون میپرسم جواب غلط میدادن.
شایدم میشنیدن ولی خودشونو به اون راه میزدن تا اعتماد منو جلب کنن که موفقم بودن.
چشمامو میبستم و به صحنه پردازی تصویر مجریها میپرداختم. چه شکلین چی تنشونه چطوری به همدیگه نگاه میکنن یا حتی از کارشون راضین یا نه. تنها چیزی که آزارم میداد این بود که نمیتونستم هیچوقت تو یه زمینهی روشن تصورشون کنم. همه چیز سیاه بود به سیاهی دنیای پشت پلکم. فقط چند تا صورت دیده میشد. صورتها رو میدیدم ولی هیچوقت نفهمیدم چی تنشونه، شاید اصلاً نیازی به لباس نداشتن؛ چون بدنشون دیده نمیشد.
برای خوانندههایی که پشت بلندگوهای ضبطمون بدون خستگی کنسرتای شاد و غمگین اجرا میکردند، اوضاع جور دیگهای بود. آهنگا به رویاهای پشت پلکم رنگ میدادن. هر صدا یه رنگی بود. مثل وقتی با چشم بسته به خورشید نگاه میکردم و یک قرمزی شدید اون سیاهی رو شکست میداد. تو اون لحظات با خودم فکر میکردم آدمای نابینا هم حتما میتونن اون قرمزی رو ببینن ولی هیچوقت جرات نکردم از یکیشون اینو بپرسم چون میترسیدم اینم به حسرتای چشمشون اضافه بشه.
اینجا بود که بن بست میرسیدم. یه دیوار تاریک تو دنیای تاریک چشمای بستم. وقتی بزرگتر شدم به یه فلسفهی شخصی از تصاویر و مخصوصا صداها رسیدم.
چرا فک کنم دیگران هم زندهان؟ چرا دنیا وقتی چشمای من بستس به ادامه دادن، ادامه میده. لزومی نداره چون من نمیإبینمش… وقتی من چشمامو میبندم دنیا میایسته.
چون واقعی ترین شکل وجود تو این دنیا منم.
من میبینم، لمس میکنم، میشنوم، بو میکنم، حدس میزنم، میچشم… و هیچ مدرکی برام وجود نداره که اینارو بقیه هم تجربه میکنن. حتی اگه اعتراف کنن چون بازم برای من اثباتی به واقعی بودن تجربشون وجود نداره.
شاید اونا تو ماتریکس زندهان و من اینجا تو دنیای خودم زندم. همهی دنیا فقط مال منه و بزای تجربه کردن منه. دلیلی نداره زندگی بقیه به اندازهی زندگی من واقعی باشه چون من حتی نمیتونم به خودم اثبات کنم اونا هم هستن. از دید من بقیه فقط یه مشت تصویر متحرکن که بعضیاشون جسم دارن و میشه لمس بشن ولی بقیه با تصاویر توی تلویزیون و صداهای رادیو هیچ تفاوتی ندارن.
فقط منم که میتونم ببینم، بشنوم، بچشم، لمس کنم، بو کنم و حس کنم. از کجا معلوم بقیه هم قادر به این احساسات باشن. حتی با هیچ آزمایش یا سوالی هم نمیشه اینو قطعاً تعیین کرد؛ چون ممکنه یه سری جواب از پیش برنامه ریزی شده داشته باشن که صرفاً برای قانع کردن من به وجود خیالیشون آماده کردن. من درد رو حس میکنم و آخ میگم ولی در مورد بقیه فقط آخ رو میشنوم، از کجا معلوم همش یه دروغ نیست. از کجا معلوم همش ساختگی نیست. مثل وقتی که اونقدر به یک نقطه زل میزنم که همه دنیا مثل اونور عدسی دیده میشد، و فاصله ها دور میشدن و آدما کوچیک میشدن. واقعیت عوض میشد.
مثل وقتی که اینقدر یه لغت رو تو ذهنم تکرار میکردم که از معنا تهی میشد و با خودم میگفتم یعنی چی؟ چرا اسمش باید این باشه. چه لغت بیمعنی. حتی گاهی اسم خودمو اینقدر تکرار میکردم که معنای خودمم گم میکردم و چند روز خودمم رو هم نمیشناختم و به خودم میگفتم من چیام؟؟؟
اونجا بود که به واقعی بودن خودمم شک کردم و به این نتیجه رسیدم شاید منم یه جواب از پیش تعیین شده برای گول زدن یکی دیگه باشم که فکر میکنه فقط دنیای اون واقعیه…
برچسب ها :اسلایدر ، انجمن ادبیات داستانی سبزوار ، داستان کوتاه ، صداها ، علی رمضانی
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰