کد خبر : 5297
تاریخ انتشار : چهارشنبه 1 بهمن 1393 - 19:49
-

داستان کوتاه: نگاه

تخته شاسی را با یک دست گرفت و مداد را با فشار روی کاغذ کشید. طرح کم کم جان می‌گرفت و نگاهش می‌کرد. یاد روزی افتاد که هم کلام با افسر شهیدی، زمزمه کرده بود: روزی که از تو جدا شم؛ روز مرگ خنده‌هام‌ـه روز تنهایی دستام؛ فصل سرد گریه‌هامـه و مرد که دنبالش آمده

azam-asrari

اعظم اسراری – نویسنده

تخته شاسی را با یک دست گرفت و مداد را با فشار روی کاغذ کشید. طرح کم کم جان می‌گرفت و نگاهش می‌کرد. یاد روزی افتاد که هم کلام با افسر شهیدی، زمزمه کرده بود:
روزی که از تو جدا شم؛ روز مرگ خنده‌هام‌ـه
روز تنهایی دستام؛ فصل سرد گریه‌هامـه

و مرد که دنبالش آمده و از پشت بغلش کرده و گفته بود: «کی قراره از من جدا بشی؟ تازه، روزی که از من جداشی، روز مرگ گریه هات‌ـه نه خنده هات،مگه نه؟»
و خندیده بود، خنده اش انگار پر از تردید بود، و او که با ناز نگاهش کرده و رو گردانده و در دلش گفته بود: «یعنی ممکنه اون روز برسه؟»

طرح را عقب برد و نگاه کرد. همه چیز به قاعده و سر جای خود بود. فاصله چشم‌ها از هم، شکلِ بینی و فاصله‌اش از لب و اندازه گوش‌ها که از ابروها شروع می‌شد و تا زیرٍ بینی پایین می‌آمد. امّا یک چیز غلط بود، جور در نمی‌آمد،غلغلکش می‌داد. پاک کن را برداشت، چشم‌ها را پاک کرد، سعی کرد تجسمش کند.

ــ فاتحه بخونن به دانشگاه و کلاسی که این چیزا رو یاد تو می‌ده. روز روزش نمی‌شد باهات حرف زد حالام که هر روز یه چیز جدید یاد می‌گیری و واسه ما شدی یه پا، «چی چی نیسم»؟
ــ مگه من چی گفتم؟ تو اون کتابه خوندم، خواستم ببینم معنیش چیه؟ گفتم تو هم یه چیزی یاد بگیری.

و با خودش گفته بود: «تازه نمی‌دونی، این جور که اینجا نوشته خود تو یه پا متعصبی!»

دوباره مداد را روی کاغذ کشید و طرح را کامل کرد و خواست با سایه زدن به کارش جان ببخشد. چند هاشور روی پیشانی و کنار لب‌ها، که دوباره نگاهش به نگاه او افتاد و دستش روی کاغذ ماند، به دلش نبود، نمی‌توانست کارش را ادامه دهد و دیده به دیده‌ای بدوزد که به دروغ کشیده بود.

دوباره پاک کن را برداشت و سعی کرد نگاهش را به یاد بیاورد، روزی که روبرویش ایستاده بود و خیره نگاهش کرده وگفته بود:
ــ تو خیلی عوض شدی، اصلا یه جوری شدی، انگار غریبه ای!
ــ دوس داری هیچ جا نَرم؟ درس نخونم، حتی دیگه کتاب نخونم؟ دوس داری به هیچ چی و هیچ کس کاری نداشته باشم تا چشم و گوشم وا نشه؟
ــ می‌ترسم، می‌ترسم آخرش همه چیزو به باد بدی.
ــ خوب آدم عوض می‌شه. هر روز یه چیز جدید یه تجربه نو؛ نمی‌شه که در جا زد و یه جور موند، می‌شه؟

دوباره مداد و خط و هاشور، چشم‌ها را کشید. از بس که پاک کرده و کشیده بود، چشم‌ها کدر بود، انگار گریه کرده بودند!

اینکه غیر ممکن بود! او و گریه؟
اینکه دیگر بدتر از بد بود. چشم‌ها را پاک کرد و کاغذ را تکاند. مداد را برداشت و دستش به سرعت روی کاغذ خط کشید و سایه انداخت.

تخته شاسی را که روی میز گذاشت، ایستاد تا با فاصله نگاهش کند. طرح، چهره‌ی مردی بود میان‌سال، با ابروهای پر پشت و بینی قلمی و لب‌های بر جسته و دو فرو رفتگی محو به جای چشم‌ها

گوشه کاغذ، زیر امضا نوشت: «نگاه!».

اردی‌بهشت ۹۳

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۱
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
espada پنجشنبه , ۲ بهمن ۱۳۹۳ - ۲۳:۲۰

خیلی عالی بود.
ولی کاش داستان این هفته رو میذاشتین

نظرات بسته شده است.