داستان کوتاه: یه وجب جا
سبزواریان – اعظم اسراری: بهمحض وارد شدن به اتاق بوی تند ادرار خشکشده چنان به مشامم رسید که خواهینخواهی اخمهایم را درهم کشیدم و حتی دستم تا روی بینی بالا رفت. روی تخت فلزی آبیرنگی که رویش را تشک طبی مخصوصی پوشانده بود، دراز کشیده بود. بار اول خیال کردم با یک جنازه روبرو هستم؛
سبزواریان – اعظم اسراری: بهمحض وارد شدن به اتاق بوی تند ادرار خشکشده چنان به مشامم رسید که خواهینخواهی اخمهایم را درهم کشیدم و حتی دستم تا روی بینی بالا رفت.
روی تخت فلزی آبیرنگی که رویش را تشک طبی مخصوصی پوشانده بود، دراز کشیده بود. بار اول خیال کردم با یک جنازه روبرو هستم؛ اما بعد فهمیدم نهتنها جنازه نیست بلکه با زیرکی و کنجکاوی خاصی به من زل زده و براندازم میکند؛ و درحالیکه مدام دندانهای مصنوعیش را روی هم میساید، هر از چندگاهی لبان قیطانیش را با زبان خیس میکند.
تلویزیون رنگی کوچکی روی یک میز بلند، درست روبرویش مرتب برنامه پخش میکرد و او بدون آنکه عکسالعمل خاصی نشان دهد گاهی به صفحه رنگی آن چشم میدوخت. آرام جلو رفتم و گفتم:
– نهارتونو بیارم؟
درحالیکه بهسختی نیمخیز شد. انگشتان استخوانی و لاغرش را آرام بالا آورد و همانجا نگه داشت. چشمهای ریزش با ابروهای گرهخورده به تلویزیون دوختهشده بود. چه چیزی چنان محو تماشایش کرده بود؟
صفحهنمایش رنگین و متحرک، مردی را نشان میداد که بیوقفه حرف میزد و همزمان دستهایش را در جهات مختلف حرکت میداد. وقتی دوباره نگاهش کردم سرش را روی بالش گذاشته و نگاهش به سقف میخکوب شده بود.
جلوتر رفتم، موهای فلفل نمکی و تنکش مثل هالهای اطراف صورت کوچکش را فراگرفته بود، پوست صورتی سرش جابهجا از بین تارهای مو پیدا بود.
با احتیاط دوباره گفتم:
– نهارتون آمادس بیارم براتون؟
سرش را آرام به سمتم چرخاند و مثل کسی که ثانیهای پیش از خواب سنگینی بیدار شده باشد گیج نگاهم کرد و گفت:
– دیدی چی شد؟ خیر نبینن که همه عمر منو به اشتباه انداختن. گناهش به گردن خودشون باشه.
صدایش میلرزید، حرفی نزدم. سعی کردم خودم را سرگرم مرتب کردن تخت خوابش کنم. مثل همیشه با من اما خطاب به خودش حرف میزد. نفسم را در سینه حبس کردم. خم شدم و سعی کردم کنارههای ملافه را زیر تشک فروکنم. صدایش را شنیدم که گفت:
– همش میگفتم یه جای کار ایراد داره، اما کو گوش شنوا، میگفتن تو شورشو در میاری، یه کم از بالاتر یا پایینتر چه فرقی میکنه؟ الان کی میخواد جوابگو باشه روز قیامت. هر چی خم و راست شدم، شد باد هوا.
بالای سرش راست ایستاده بودم. انگار سایهام بر سرش سنگینی میکرد. نگاهش را بالا کشید و گفت:
– تو چرا مثل علم بالای سر من وایستادی و کشیک میدی؟ برو کارتو بکن. راستی ساعت چنده؟
دستپاچه چند قدم عقب رفتم و گفتم:
– ساعت یکه، میخواستم ببینم غذاتونو بیارم؟
– نهار میخوام چی کار؟ بیا کمکم کن برم خودمو بشورم، نمازم دیر شد.
– اما دکتر گفته حموم و شستشو فقط هفتهای یک بار، شما الآن هر روز …
صدایم را برید و عصبانی گفت:
– اینقدر برای من منبر نرو؛ خودم صلاح کار خودمو بهتر میدونم. دستمو بگیر ببینم.
– اما رماتیسمتون …
چشمغرهای رفت که دهانم را بست. دستش را گرفتم تا بنشیند. با هر حرکت، درد را در چهرهاش میدیدم و از لای دندانهای کلید شدهاش میشنیدم.
واکر را جلو دستش گذاشتم و کمکش کردم بلند شود. دستهایش را به دستههای واکر گرفت و کمکم به راه افتاد…
مدتی بود صدای شرشر آب به گوشم میرسید و من منتظر پشت در حمام روی صندلی نشسته بودم و هر چند دقیقه یکبار آرام با انگشت به در میزدم و او بدون اینکه منتظر کلامی از طرف من باشد فقط داد میزد:
– خوبم، هنوز کار دارم.
وقتی روی صندلی پلاستیکی حمام مینشاندمش و لباسهایش را درمیآوردم، در دل خدا خدا میکردم که از من نخواهد بشورمش. نگاه کردن به بدن لاغر و پلاسیدهاش عذابم میداد، اما بدتر از آن فریادهای دردی بود که گاه و بی گاه براثر تماس دست من با بدنش میکشید و بدتر از آن تکرار چندباره مراحل شستشوی بدنش واقعاً کلافهام میکرد. خوشحال بودم که امروز از من نخواست بشورمش. صدای زنگ ساعت دوباره نواخته شد و من برای چندمین بار با نوک انگشت به در زدم.
– بیا تو کمکم کن لباس بپوشم. چه کمحوصله، جوونم نیستی بگم کم طاقتی!!
نفسم را بیرون دادم. آستینهایم را بالا زدم و در را باز کردم که از صدای فریادش میخکوب سر جایم ایستادم.
– یا شلوارتو در بیار یا پاچههاتو بزن بالا. همهجارو نجس میکنی، این چه وضعیه؟
خم شدم و پاچههای شلوارم را دو سه لا رویهم تا زدم و رفتم داخل…
کنار در بالکن ایستادم و نگاهش کردم که با چه عذابی روی چهارپایه کوتاهی کنار وان پلاستیکی بزرگی نشسته و با آب گرمی که داخل آن ریختهام وضو میگیرد.
اول چند بار پنجهها را تا مچ در آب فرومیبرد و بعد بیشتر از ۵ بار با مشت آب را از بالای پیشانی روی صورتش میریخت و بعد از هر بار خوب دست میکشید.
بعد نوبت شستن دستها بود که چند بار از آرنج تا نوک انگشتان در آب غوطهور میشد، بیرون میآمد و دوباره تکرار…
– حواست کجاست؟ با توام بدو برو ملافه و بالش تختمو عوض کن. اون تشک طبی رو هم بنداز تو حیاط باید بشوری. یکی دیگه تو کمد هست اونو بیار، بعدم بیا کمکم کن بیام تو اتاق …
واکر را کناری گذشتم و جانمازی جلو رویش روی تخت خواب پهن کردم و کمکش کردم مقنعه و چادر را سرش کند.
داشتم فکر میکردم اگر نمازش شروع شود حداقل یکی دو ساعت دیگر باید منتظر بمانم و اینکه بچهها تنها توی خانه چه میکنند که صدایش را شنیدم.
– دیگه باهات کاری ندارم. حاجآقا کمکم پیداش میشه، فقط غذاشو بذار رو شعلهی کم گرم بمونه، به زهرام زنگ بزن بگو من سر نمازم، می دونم تا از سر کار برگرده پای تلفنه.
هاج و واج نگاهش میکردم که نمازش را شروع کرد. آرام روی پنجه پا جلو رفتم تا دفترچه تلفن را از روی میز کنار تختش بردارم که گفت:
– لا اله الا الله، صد دفعه گفتم وقتی نمازمو شروع میکنم کسی نباید تو اتاق باشه، برو بیرون حواسم پرت میشه. فردا تو یه وجب جا تو مییای جواب بدی؟
دفترچه را قاپیدم و بیرون دویدم، درحالیکه به خودم یادآوری میکردم موقع وضو گرفتن حواسم باشد، بهجای اینکه با مشت آب روی آرنجم بریزم دستم را زیر شیر آب ببرم، کار که از محکمکاری عیب نمیکند، فردا منم و یک وجب جا و هزاران سؤال بیجواب!!
برچسب ها :اسلایدر ، اعظم اسراری ، داستان کوتاه ، نماز ، وضو ، یه وجب جا
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰