کد خبر : 15975
دیدگاه‌ها برای دور شهر در ۲۰ و چند ساعت بسته هستند
تاریخ انتشار : دوشنبه 2 مهر 1397 - 10:46
-

دور شهر در ۲۰ و چند ساعت

آن‌قدر از نگرانی ورجه‌وورجه می‌کرد که الآن‌ها بود که خیابان دهان او را هم اسفالت کند. ماشین‌ها رفته‌رفته از رفت‌هایشان می‌آمدند ولی او خیر سرش رفته بود و هنوز خبری از او نبود. زمزمه می‌کرد: «همه داداش دارن ماهم داریم، نگا به خدا معلوم نیست کدوم گوریه. امیدوارم تو هر گوری هست فقط تو گور

آن‌قدر از نگرانی ورجه‌وورجه می‌کرد که الآن‌ها بود که خیابان دهان او را هم اسفالت کند. ماشین‌ها رفته‌رفته از رفت‌هایشان می‌آمدند ولی او خیر سرش رفته بود و هنوز خبری از او نبود. زمزمه می‌کرد: «همه داداش دارن ماهم داریم، نگا به خدا معلوم نیست کدوم گوریه. امیدوارم تو هر گوری هست فقط تو گور نباشه.»

در این فکرها بود که کارتن پهن خوابش با صدای خش‌خشی تکان خورد. «آهای چموش تویی؟ فقط خدا خدا کن که خودت نباشی وگرنه خدا به دادت برسه. کجا بودی این یه روزه؟»

سرش را لرزان از زیر کارتن درآورد و لرزان جواب داد: «میشه دو دقیقه بی‌خیال غر زدن شی؟ جا دندونام قندیل دراومده تو این هوا، بعد توقع داری به بازجویی‌هاتم جواب بدم؟»

کنار چموش نشست کمی آرام گرفت ولی باز صدایش بلند شد: «این زخما چیه؟ گربه‌ها ریختن سرت؟» با صدای زیری جواب داد: «نه بابا، این گربه‌های بدبخت که نا ندارن از جاشون بلند شن بعد بیان منو بزنن؟ این‌قدر لاغرن که با یه فوت میشه فرستادشون عقب.

یه سری دوپا بودن ولی اصلاً رحم حالیشون نمی‌شد که. هی… داشتم می‌گفتم، جات خالی رفته بودم خونه جادوگر که بنده خدا زنش یکم خیلی احساسی بود…

موش حرف چموش را قطع کرد و گفت: «تو به چه حقی رفتی اون دوروبر؟ نمی‌گی الآن جنازتو بیارن؟»

چموش ادامه داد: «به حق شکم! ما که آه تو بساط نداریم، منم مجبورم برم همچین جاهایی که شکمم رو ساکت کنم دیگه، یه جوری صدا می‌داد انگار یه قورباغه رو انداخته بودن ته چاه.

ولی واقعاً جات خالی انگار واقعاً خدا اون‌جا رو واسه من آماده کرده بود، همون جلوی راه واسم یه فرش قرمز پهن کرده بودن. یه یخچال گوشه خونشون بود که لامصب یخچال نبود که غذاچال بود. این‌قدر بلند و جادار و مطمئن بود که مطمئن بودم برم توش پر نمیشه، تازه واسه مسابقات سقوط خیلی به درد می‌خورد.

باورت نمی‌شه حتی یه پنیرشم کپک نزده بود. معلوم بود اینا برعکس ما که کمبود داریم پربود دارن. داشتم یه دلی از عزا درمیاوردم که در باز شد، در خدا نشناسِ…و…

من نه که خیلی بامزه‌ام؛ زن تا من رو دید اونقدر عاشقم شد که در جا غش کرد.

اون شوهر جادوگرشم تا نزدیکم شد و دمم رو گرفت یهو دنیا رو چپه کرد. اصلاً یه وضعی بود، زن روی سقف غش کرده بود و مرد داشت رو سقف راه می‌رفت و منم داشتم به سمت پنجره پرواز می‌کردم. این زخما هم به خاطر فرود ناقصم، ناقصم کرده.

خب قطعاً هرکس دیگه‌ای هم جای من بود همین‌طوری می‌شد، کدوم بنی موشی تونسته پرواز کنه که من دومیش باشم؟

به‌هرحال خوبیش این بود تو همون دوروبر یه فرودگاه بود و یه هواپیما هم بغل خیابون. آخه کی یه هواپیمای قرمز دسته‌دار بی‌رنگ رو بی صاحب می‌ذاره بغل خیابون؟ فکر کنم کار این زناست آخه صبح تا شب این هواپیماهارو تو دستشون می‌گیرن.

خلاصه ما سوار شدیم و بعد دو دقیقه خلبانش با یه موتور اومد و مجانی، اصن بدون اینکه بلیت‌ها رو نگاه کنه منو تا نزدیکای اینجا آورد.

معلوم بود خیلی مرد خوب و با خداییه که هم کار منو راه انداخت هم کارش خیلی بی دنگ و فنگ بود.

البته آخرش یکم ازش بدم اومد تا دست کرد تو هواپیما تا کرایه‌ها رو برداره و منو دید چنان پرتم کرد که فکر کنم استخوونام از ۳۵۰۰ جا شکست، البته اگه ایقدر استخوون داشته باشم.

به‌هرحال دستش درد نکنه منو تا اینجا رسوند. آخ انقدر کمرم درد می‌کنه که فکر کنم تا سه چهار سال نباید جُم بخورم. تو هم جا غر زدن بگیر بخواب بذار منم یه شب راحت کپه مرگمو بذارم. شب بخیر.»

*منتشر شده در شماره ۱۷ هفته نامه ستاره شرق

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.