راز غلامرضا
ایثار – علیاکبر ملکی این روزها دوباره عطر فکه و طلائیه و شلمچه مشام را نوازش میدهد. آنها که روزی پروانهوار جانشان را در کف نهادند و آسمان میعادگاهشان شد، حالا میخواهند به مهمانی ما بیایند. قرار است ما آنها را تا آسمان بدرقه کنیم. پیکر شهید غلامرضا پروانه از شهدای اهل سبزوار در دفاع
ایثار – علیاکبر ملکی
این روزها دوباره عطر فکه و طلائیه و شلمچه مشام را نوازش میدهد. آنها که روزی پروانهوار جانشان را در کف نهادند و آسمان میعادگاهشان شد، حالا میخواهند به مهمانی ما بیایند. قرار است ما آنها را تا آسمان بدرقه کنیم. پیکر شهید غلامرضا پروانه از شهدای اهل سبزوار در دفاع مقدس پس از ۳۶ سال بازگشته است و همین روزها برای خاکسپاری به شهر خود میآید.
به سراغ شهیدی میروم که برای سومین نوبت در حال تشییع و تدفین است، شهیدی که یکبار عکسش را تشییع کرده و مراسم یادبود گرفتهاند، بار دوم در سالهای دهه ۷۰ پیکر یکی از شهدای گمنام را به دلیل تشابه اسمی به نام او دفن کردند و برای نوبت سوم قرار است همین روزها (هشتم تیر) در سبزوار تشییع و خاکسپاری شود.
برای یافتن رازهای تشییع و تدفین فرمانده گردان رعد تیپ ۲۱ امام رضا (ع)، سردار شهید غلامرضا پروانه به سراغ همسرش میروم، او امروز یک معلم و ۳۶ سال است که فراق آقا غلامرضا را تجربه میکند. وقتی پای حرفهایش مینشینم یک دنیا حرف دارد. حرفهای او از جنس دلتنگی است. میگوید: با کشف پیکر همسرم مشخص شد که از ۲۵ سال قبل هر هفته بر سر مزار شهیدی میرفتهام که همسرم نبوده است. اگرچه شهدا همه از یک تبارند و همه دل در گرو مولایشان حضرت اباعبدالله… داشتهاند.
خانم ارشادی همسر شهید پروانه، میگوید: این زیارت و حضور بر سر بنای یادبود او چیزی بهجز قرائت فاتحه نبود و گاهی در درونم احساسی بود که او همسرم نیست. ضمن اینکه در زمان تدفین نیز آثار و شواهد موجود بر مدارک شهید پروانه دلالت نمیکرد و فقط به احترام سخنان مسئولان بنیاد شهید این موضوع را پذیرفتیم.
- یک راز
او راز گمنامی پیکر شهید را در وصیتنامه شهید بیان میکند جایی که نوشته است: «معبودا، سرورا، به علت تعهدی که دارم به تو متوسّل می شوم و به حرمت قرآن، به تو تکیه می زنم و به محمد مصطفی (ص) از تو شفاعت می طلبم و آرزو دارم اگر شهید شدم، همانند شهیدان گمنام، جنازه ام در بیابان ها بماند و در میدان جنگ به خاک سپرده شود.خداوندا! می خواهم غریب شهید شوم ومیخواهم که در این بیابان بمانم تا به کربلا نزدیک تر باشم.»
- به عکسم نگاه کن
از او درباره آخرین وداع و آخرین دیدار با همسر شهیدش میپرسم. میگوید: قبل از رفتنش رفته بود عکاسی و دیدم چند تا عکس کوچک و بزرگ با خودش آورد، وقتی علتش را سؤال کردم برایم توضیح داد؛ من بروم برنمیگردم و شهید خواهم شد، این عکس بزرگ را درون اتاق بگذار و وقتی از در وارد شدی مرا نگاه کن. او رفت و عکسهای کوچکی را که گرفته بود در جیبش گذاشت و با خودش برد. او در ۱۹ سالگی با آقا غلامرضا ازدواج میکند و تنها یادگار آن شهید بعد از چهار ماه از شهادت به دنیا آمد. در این روزگار پر از بیم و خطر باوجود همه مشکلات فرزند و پاره تنش را بزرگ کرد. میگوید به لطف خدا هیچوقت بابت مسائل مادی نگرانی نداشتم اما همیشه نگران بودم که برای فرزند شهید بتوانیم شغل مناسبی پیدا کنیم. حامد که این روزها ۳۶ سال دارد هنوز نتوانسته است کار مناسبی پیدا کند. میگوید: به هر دری زدهایم اما هنوز موفق نشدهایم. مسئولان هم وعدههایی دادهاند اما این وعدهها هنوز عملی نشده است.
- فقط با DNA
همسر شهید که این روزها با بازگشت همسرش انگار بغضها و دلایل دلتنگیهایش سرباز کردهاند و گاهی این بغضها به سراغش میآیند، میگوید: زمانی که گفتند پیکر شهید پروانه را پیداکردهاند و قرار است مجدد او را به خاک بسپارند، شرط گذاشتم فقط بعد از درستی و تأیید آزمایش DNA پیکرش را قبول خواهم کرد. مدتی قبل از طرف «یاد یاران کربلا»ی نیشابور پرچم سیدالشهدا (ع) را به منزلمان آورده بودند تا خبر شهادتش را به من بدهند، گفتم من میدانم و نیازی به گفتن شما نیست چراکه یکی از دوستان اهل نیشابور قبل از کشف پیکر شهید و آمدنش، او را در خواب دیده بود و برایم تعریف کرد. در آنجا در کنار پرچم حرم سیدالشهدا (ع) با شهیدم درد دل کردم و درباره فرزندم حامد حرفهایی به او زدم. او حتماً درد دلهایم را شنیده است… از خانم ارشادی میخواهم به آن سالها برویم و خاطرات آن سالهای دور را باهم مرور کنیم. میگوید: آن سالها که در سپاه بود به دلیل برخی مسائل و اختلافاتی که با مسئولان سپاه در سبزوار داشت، برای زندگی به نیشابور رفتیم. به دلیل همین فضاها دوست نداشت برگردد به سبزوار و بعد از شهادتش مدتی قبل ۲۲ نفر از مسئولان سبزوار به منزلمان آمدند و درخواست کردند اجازه بدهیم شهید به دلیل اینکه زادگاهش سبزوار است در این شهرستان تشییع و تدفین شود که درنهایت قبول کردم.
- نامهای از زندانهای عراق
ارشادی میگوید: تمام دوران زندگی من با آقا غلامرضا سه سال بود. بعد از شهادتش تا مدتها گمنام بود. نمیدانستیم اسیر شده یا شهید تا اینکه معاونش در گردان رعد برایم از زندان عراق نامه نوشت: «شمع و گل و پروانه؛ جای پروانه در محفل ما خالی» با خواندن این نامه که فقط همین متن کوتاه داخلش نوشته شده بود متوجه شدم همسرم شهید شده است و تا مدتها بعد وقتی وارد اتاق میشدم و به عکسی که سفارش کرده بود نگاه میکردم حالم منقلب میشد. او رفت و به درجه رفیع شهادت نائل شد ولی برای ما بازماندگان از شهادت راه سخت است و دشوار.
برچسب ها :جنگ ، دفاع مقدس ، سبزوار ، سپاه ، شهید پروانه ، شهید گمنام
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰