کد خبر : 1772
دیدگاه‌ها برای روز خبرنگار – وقتی ژنرال دماغش را بالا نکشید بسته هستند
تاریخ انتشار : شنبه 17 مرداد 1394 - 10:30
-

روز خبرنگار – وقتی ژنرال دماغش را بالا نکشید

امروز ۱۷ مرداد ماه در تقویم ملی ایران، به عنوان روز خبرنگار ثبت شده است. روزی که مصادف است با شهادت محمود صارمی و دیپلمات های ایرانی در مزار شریف به دست نیروهای طالبان. شاید کمتر کسی از اتفاقاتی که آن روزها در کنسولگری ایران در جریان بوده است اطلاع داشته باشد. یادداشت زیر نوشته ایست

mohammadhosein-jafarian

محمدحسین جعفریان – شاعر و مستندساز

امروز ۱۷ مرداد ماه در تقویم ملی ایران، به عنوان روز خبرنگار ثبت شده است. روزی که مصادف است با شهادت محمود صارمی و دیپلمات های ایرانی در مزار شریف به دست نیروهای طالبان.

شاید کمتر کسی از اتفاقاتی که آن روزها در کنسولگری ایران در جریان بوده است اطلاع داشته باشد.

یادداشت زیر نوشته ایست از محمدحسین جعفریان، شاعر و مستندساز ایرانی که برای اولین بار در مرداد ۱۳۸۹ در شماره ۲۷۳ مجله همشهری جوان منتشر شد.

[divider]

من خیلی با مناسبت نویسی میانه ای ندارم؛ برای همین گذاشتم اندکی بگذرد و بعد این مناسبت را به یادتان بیاورم.
هفدهم مرداد، روز خبرنگار بود. برای من اما این روز معنی دیگری دارد.

نمی دانم چند نفر شما که این سطور را می خوانید، می دانید که چرا هفدهم مرداد ماه را روز خبرنگار نامیده اند.
من بسیار به افغانستان سفر کرده ام. کتاب های زیادی درباره آنجا نوشته، فیلم های مستند زیادی ساخته و شعرهای بسیاری هم سروده ام؛ خاطرات تلخ و شیرین و شگفت آوری از این سرزمین از پی ده ها بار سفر دارم.
سال ۷۵ به عنوان وابسته فرهنگی ایران در افغانستان به شهر مزار شریف رفتم. در آن روزگار بخش عمده کشور را طالبان تصرف کرده و دولت رسمی افغانستان به ریاست پروفسور برهان الدین ربانی پایتخت را به مزار شریف منتقل کرده بود.
سفارت ما و رایزنی فرهنگی کشورمان که من عهده دارش بودم نیز در این شهر مستقر شده بود .

هرات سقوط کرده بود و پیامد آن استان های همجوارش ابتدا باغدیس و سپس استان فاریاب. حالا طالبان تنها یک استان با استان بلخ که مرکز آن شهر مزار شریف بود، فاصله داشتند. درگیری های پراکنده کم کم تجمیع شده و به صورت روزمره به خود گرفته بودند.
به علت نا امنی بسیار، همه ما در ساختمان های کنسولگری جمع شده بودیم. یعنی به جز بچه های وزارت خارجه که محل کارشان همان جا بود، نیروهای کمیته امداد، خبرگزاری ایرنا، هلال احمر، رایزنی فرهنگی و… همه در کنار هم بودیم .

اوایل مرداد ماه جنگ ها شدیدتر شدند. استان جوزجان هم سقوط کرده بود و طالبان شهاز شبرغان را تصرف کرده بودند. مثل لکه روغن که روی آب می ریزی، با سرعت عجیبی پیشروی می کردند و هیچ چیز جلودارشان نبود. از سال قبل دو خبرنگار که نام یکی از آنها محمود صارمی بود، آمده بودند مزار شریف.
آنها برای ایرنا کار می کردند.

یک تلفن ماهواره ای داشتند که ۷۰ کیلو وزنش بود. یادتان نرود سال ۷۷ بود. با بدبختی بسیار آن را تنظیم می کردند و هر روز اخبار داغ منطقه را می فرستادند. کوچک ترین مشکل جوی هم که پیش می آمد تنظیمش به هم می خورد.
محمود را مسخره می کردیم که:
«اگر ژنرال دوستم در شبرغان دماغش را بالا بکشد تنظیم تلفن شما در اینجا به هم می ریزد!»
محمود صارمی جانش بود و این تلفن. از بچه اش بیشتر به آن می رسید. خدا نکند بدون اجازه کسی حتی از کنار آن رد می شد، نمی دانید چه قشقرقی راه می انداخت!

هفته اول مرداد گذشته بود که طالبان شهر بلخ را هم تصرف کردند. به عبارت دیگر رسیدند به ۲۵ کیلومتری ما.
دیگر صدای گوشخراش شلیک ها و انفجارها موزیک متن زندگی مان شده بود. باور می کنید آنها با تویوتا نیروهایشان را جا به جا می کردند؟
برای همین این قدر قدرت مانور داشتند.
یک بار به اسماعیل خان که فرمانده گروهی از مخالفان طالبان بود گفتم جنگ لازم نیست.
میخ! اگر میخ هم توی جاده بریزد پیشروی اینها متوقف می شود. آخر شما چطور با اینها می جنگید؟
برای من که نبردهای سنگین جنگ تحمیلی خودمان را دیده بودم، این جنگیدن بیشتر به شوخی شبیه بود اما شوخی شوخی هر روز صدها نفر کشته می شدند و شهر بود که پس ازشهری دیگر به دست طالبان می افتاد.

saremi

شهید محمود صارمی

هفته دوم مرداد ماه دیگر مزارشریف خلوت شده بود. چند روز قبل از آن محمود صارمی بیمار شد.
رفت ایران، تشخیص آپاندیسیت بود.

در مزارشریف جنگ به محله های غرب و جنوبی شهر رسیده بود. سفیر خیلی زودتر از اینها رفته بود. عده ای به دستور مسؤولانشان و عده ای از ما به دلخواه مانده بودیم و نمی خواستیم به ایران برگردیم.
دیگر شب ها حتی صدای شنی تانک ها را می شنیدیم. یک شب طالبان عملاً وارد شهر شدند و تا چند خیابان پایین تر از کنسولگری پش آمدند. من آنجا بودم که دیگر مصمم شدم با مدیرانم هماهنگ کنم که اگر امشب شهر سقوط نکرد و امکان برگشتن بود فردا بمانیم یا بیاییم و به ویژه برای اموال و اسناد موجود در رایزنی کسب تکلیف کنم. چون یقین نداشتم تا صبح زنده می مانیم یا نه، همان نیمه شب موبایل رئیس مربوطه را گرفتم.
آن قدر زنگ خورد و قطع شد و باز گرفتم تا عاقبت صدای خواب آلود و عصبانی یک خانم از آن طرف پاسخ داد. بعد هم که آن آقای مسئول را خواستم، داد کشید که جنابعالی مستحضرید که در ایران ساعت چند است؟

و من نمی دانستم چه بگویم!
از جسدهایی که همان روز ظهر جلوی کنسولگری دیده بودم، از…
گفتم شما مستحضرید من از کجای دنیا زنگ می زنم؟ پرسید: کجا؟
گفتم: ته دنیا!
و گفتم لطفاً گوشی!

بعد به زحمت گوشی را از پنجره بیرون بردم تا صدای انفجار گلوله های توپ و حرکت تانک ها و… بشنود. وحشت زده شد…

دردسرتان ندهم. مدیرم آدم با تجربه و فهمیده ای بود. آمد پای تلفن. گفت: «جان تو از همه چیز برایم ما مهم تر است» و چون روحیه مرا هم می دانست، گفت هر تصمیمی که گرفتی من هم تأیید می کنم اما لطفاً قهرمان بازی درنیاور! به وجود نیروهایی چون تو… و از این حرف ها.

صبح روز بعد مزار شریف کربلا بود. جنگ خانه به خانه ادامه داشت.

از مسئولان وزارت خارجه پایین ترین رده ها مانده بودند و به آنها امر شده بود بمانند.

naseri

شهید حاج محمد ناصری

گفتم که من در آن سرزمین پیر شده ام. نمی خواهم قلم فرسایی کنم. اما تحلیل روشنی از آنچه می گذشت داشتم.
اصرار داشتم همگی بمانیم یا برویم.
بمانیم از آن رو که یکی از ما که وزارت خارجه ای هم نبود و بسیار هم عزیز بود اصرار به ماندن داشت اما پافشاری می کرد که بقیه بروند. حرفش ولی خریدار نداشت ؛ لذا من هم بنا را بر ماندن گداشتم. او شهید ناصری بود.

اگر اشتباه نکنم صبح شانزدهم مرداد ماه ۱۳۷۷ بود. اول صبح آمد به اتاقم.
صمیمیت عجیبی بین ما بود. اصرار کرد و تقریباً التماس کرد بروم. گفتم: چرا بقیه نمی روند؟
گفت: آنها هم باید بروند اما مسؤولانشان در تهران نمی فهمند اینجا چه می گذرد. اختیارشان دست من نیست اما تو که می توانی بروی برو. به خدا اینجا ماندنت حرمت شرعی دارد.
خدایا ! چه وداعی داشتیم. یک پرواز آمده بود فرودگاه یا به قول افغان ها «میدان هوایی» که در سمت دیگر شهر و هنوز از دسترسی طالبان دور مانده بود.

 بیم آن می رفت طالبان سر برسند و هواپیما را بگیرند. به سرعت به فرودگاه رفتیم.

بشنوید از تهران که محمود صارمی که هنوز در بیمارستان ایام نقاهت پس از عمل آپاندیس را می گذراند امر می کنند که فوری عازم مزار شریف شود. بر اساس شواهد موجود کاملاً قابل درک بود که اگر شهر سقوط کند بچه های ما نه لزوماً به دست طالبان، اما بی شک مورد حمله قرار می گیرند.

خدا می داند برای من عامی که بچه کوی پنج تن، محله طلاب مشهد بودم، مشهود بود. اما نمی دانم چطور آنهایی که امر به ماندن بچه های ما در مزار شریف کردند این را نفهمیدند.

صبح جمعه شانزدهم مرداد ماه ۷۷ هواپیمایی که محمود صارمی هم در آن بود در مزار شریف به زمین نشست و به سرعت دوباره آماده پرواز شد. گاه گلوله هایی سرگردان به اطراف فرودگاه اصابت می کرد. نیمی از شهر سقوط کرده بود.

من به همراه چند تن دیگر با این هواپیما صبح جمعه آمدیم به ایران (به مشهد) و صارمی ماند.
شماره یکی از مسؤولان مهم تصمیم گیرنده را داشتم. با بدبختی پیدایش کردم.

توضیح دادم که آنجا چه خبر است و گفتم ممکن است چه اتفاقی بیفتد. گفتم که یک ساعت نمی شود که از مزار آمده ام، گفتم…

و او گفت: «اگر شما دو ساعت پیش از آنجا آمده ای من ده دقیقه به ده دقیقه با آنجا در تماسم. این طور ها هم نیست» و قطع کرد…

و فردا هفدهم مرداد (روز خبرنگار!) ساعت ده صبح شهر سقوط کرد. یک عده ناشناس آمدند کنسولگری و همه را در اتاقی در زیرزمین کنسولگری جمع کرده و به رگبار بستند و هشت دیپلمات و یک خبرنگار ما را به شهادت رساندند.

محمود صارمی هنوز پانسمان بخیه های آپاندیسش را باز نکرده بود. همان شب به شماره آن تلفن ماهواره ای ۷۰ کیلویی زنگ زدم. هنوز کسی خبر نداشت.

امیدوار بودم صدای محمود را بشنوم. یک نفر با لهجه بد و فارسی شکسته و بسته گفت سفارت ایران را ما گرفته ایم…و قطع کرد…

به قول مرتضی سرهنگی که می گوید: «حسین جون! عجیبه که این همه چیزای ساده را که من بچه چهارصد دستگاه نازی آباد یا توی بچه کوی طلاب مشهد می فهمیم اما اینها با این همه علوم و فنون مدارک و مدارج نمی فهمند.»

و چه بهای سنگینی دارد این نفهمیدن ها.17mordad

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.