کد خبر : 7540
تاریخ انتشار : شنبه 29 فروردین 1394 - 22:41
-

داستان کوتاه: عکس دونفره واقعی

چند وقتی بود اخلاق خانم‌جان عوض شده بود. همه این تغییر را حس کرده بودند اما کسی روی گفتن نداشت اینکه روبرویش بایستند و بگویند: – خانم‌جان؛ چند وقته دیگه خانم‌جان نیستی، شدی… نه آقاجان که تازگی‌ها حس می‌کرد خانم‌جان بدجوری به او پیله کرده و سعی می‌کرد کمتر جلو چشمش باشد و نه ۶

azam-asrari

اعظم اسراری

چند وقتی بود اخلاق خانم‌جان عوض شده بود. همه این تغییر را حس کرده بودند اما کسی روی گفتن نداشت اینکه روبرویش بایستند و بگویند:

– خانم‌جان؛ چند وقته دیگه خانم‌جان نیستی، شدی…

نه آقاجان که تازگی‌ها حس می‌کرد خانم‌جان بدجوری به او پیله کرده و سعی می‌کرد کمتر جلو چشمش باشد و نه ۶ پسر و تک دختر خانواده که با تازگی ازدواج کرده بود.

در مراسم ازدواج هر ۶ پسر، خانواده تغییراتی کرده و لحظات خوش و ناخوشی را از سر گذرانده بود، اما سر این ته‌تغاری و عزیزکرده، کاردانی خانم‌جان و حرف‌شنوی آقاجان افاقه نکرده بود. اتفاقی افتاده بود که هیچ‌کس سر درنمی‌آورد.

سر مراسم عقدکنان، خانم‌جان کنار سمانه ایستاده بود و مادرانه نگاهش کرده بود، دستش را روی شانه‌ی او گذاشته بود و انگار می‌خواست در تجربه‌ی شیرین او شریک شود؛ اما به‌محض اینکه، دفعه دوم بله را گفته بود و حتی یادش رفته بود، جمله‌ی قشنگ و دهن پرکن «با اجازه بزرگ‌ترها» را بگوید، فشار دست خانم‌جان شدید شده بود. سمانه با تعجب برگشته بود و با دیدن نگاه خانم‌جان ترجیح داده بود سرش را پایین بیندازد.

خانم‌جان کنار سفره عقد، گیج از ضربه اول ایستاده و مشغول خوش‌وبش با مهمان¬ها بود که ضربه دوم فرود آمده بود. آقاجان بی‌سروصدا خودش را کنار او رسانده و آرام در گوشش گفته بود:

– واقعاً که عشق و عاشقی رو از این جوونا باید یاد گرفت دیدی چه هولی می‌زد زود بله رو بگه. یادته سر عقدمون زجرکشم کردی، وقتی هم که خواستی جواب بدی تازه یاد اجازه بزرگ‌ترها افتادی و آبغوره گرفتن و دل‌تنگی کردن!!!

و درحالی‌که آهی کشیده بود، سری به تأسف تکان داده بود و خانم‌جان که هیچ‌وقت در جواب درنمی‌ماند؛ مخصوصاً اگر طرف مقابل آقاجان بود، این بار درمانده نگاهش کرده و هیچ نگفته بود.

حالِ خانم‌جان در آن لحظه معجونی بود از تعجب، خشم، درماندگی و البته هیجان. هیجانی که در ۴۰ سال زندگی مشترک کمتر تجربه کرده بود.

و خانم‌جان با تجربه این هیجان نتوانسته بود به‌راحتی از آن بگذرد و دوست داشت ادامه‌اش دهد. حس کرده بود رگ خواب آقاجان دستش آمده. وقتی مهمان‌ها اتاق را خلوت کرده و مراسم عکس گرفتن با عروس و داماد داغ شده بود؛ خانم‌جان خودش را جلو انداخته و درحالی‌که دست آقاجان را گرفته بود کنار سمانه ایستاده و حتی مقابل نگاه متعجب همه زن‌ها چادر سفید گل‌دارش را از سر برداشته و گوشه‌ای انداخته و دستی به موهای کوتاهش کشیده و دست در بازوی آقاجان روبه دوربین لبخند زده بود. زمانی که آقاجان او را کناری کشیده و آرام اما عصبانی گفته بود:
– خجالت بکش خانم از سن و سالت، چادرتو سرت کن. این اطوارا چه معنی می‌ده تا چند دقیقه قبل که نامحرم بود و ازش رو می‌گرفتی، حالا چطور روت می‌شه، استغفرالله.

گونه‌های خانم‌جان گل انداخته و درحالی‌که خندیده بود چادر را سرش کرده بود.

و درست از همان روز رفتار خانم‌جان عوض شده بود…

به‌محض اینکه سمانه همراه شوهرش از خانه خارج شد، آقاجان از جای همیشگی‌اش برخاست و درحالی‌که به‌طرف آشپزخانه می‌رفت به دوروبر نگاه کرد.

life-frame-01این خانه با خانه‌ی چهل سالی که گذشته بود خیلی فرق کرده بود و همین کلافه‌اش می‌کرد. وقتی با استکان چای برگشت و نشست تازه یادش افتاد قندان را فراموش کرده، زیر لب چیزی گفت و با قیافه‌ی درهم‌کشیده چای را تلخ سر کشید. و مثل این اواخر، هر وقت که تنها می‌شد، چشم دوخت به طاقچه روبرویش و قاب عکس خانم‌جان و خودش کنار هم؛ و یادش آمد موقع گرفتن عکس چه حرصی خورده بود.

بعد از مراسم عقدکنان خانم‌جان پا در یک کفش کرده بود که گرفتن یک عکس دونفره در این سن و سال واجب است و وقتی حریف او نشده بود تا چند روز اوقاتش تلخ بود تا این‌که یکی از افراد خانواده پیشنهاد کرده بود می‌توان عکس آقاجان و خانم‌جان را از عکس چهارنفره روز عقدکنان جدا کرد، درست مثل این‌که آقاجان و خانم‌جان یک عکس دونفره واقعی گرفته باشند. یادآوری شادی خانم‌جان بعد دیدن عکس، اشک به چشمش آورد، بلند شد عکس را برداشت و درحالی‌که اشکِ گوشه‌ی لبش را روی زبانش مزه مزه می‌کرد، عکس را بوسید.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۱
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
فرهاد ترابی یکشنبه , ۳۰ فروردین ۱۳۹۴ - ۱۲:۵۸

سعدیا دور نیکنامی رفت……نوبت عاشقیست یک چندی…….لطیف بود و نجیب مثل خود خانم جان…..ایام بکام

نظرات بسته شده است.