کد خبر : 6736
تاریخ انتشار : یکشنبه 24 اسفند 1393 - 17:41
-

داستان کوتاه: مهرزاد، اعتماد به نفس ندارد

فرصت نداشت. باید راجع به ساختار در داستان کوتاهِ «آقای مونرو، از خفّاش رندتر است» کنفرانس می‌داد. کریاش با سهیلا و کیانوش هم بود؛ باید روی آنها را هم کم می‌کرد. یک جورهایی هر دوی اینها را دوست داست؛ ولی آنها بهش محل نمی‌گذاشتند و همین، باعث رنجش او شده بود و برخلاف میلش می‌خواست

kazem-damqan-sani01

دکتر کاظم دامغان ثانی – استاد دانشگاه

فرصت نداشت. باید راجع به ساختار در داستان کوتاهِ «آقای مونرو، از خفّاش رندتر است» کنفرانس می‌داد. کریاش با سهیلا و کیانوش هم بود؛ باید روی آنها را هم کم می‌کرد. یک جورهایی هر دوی اینها را دوست داست؛ ولی آنها بهش محل نمی‌گذاشتند و همین، باعث رنجش او شده بود و برخلاف میلش می‌خواست حال آنها را بگیرد.

مهرزاد، همه‌ی نمره‌هایش الف بود؛ فقط یک نمره‌ی جیم داشت، آن هم از دکتر عنایت‌پور که ازش خوشش نمی‌آمد؛ یعنی اوایل خوشش می‌آمد؛ اما از وقتی که دکتر عنایت دیگر توپ‌هایی را که به میدانش می‌انداخت برنمی‌گرداند، نه تنها به کلّی مهرش از دلش بیرون رفت که به کلّی‌تر از هر وقتی و هر کسی؛ از او متنفر شد و نتوانست درسش را چنان بخواند که درس‌های دیگرش را. بعدِ آخرین صفحه‌های بارِ سوم، خوابش گرفت و صبح زود، پیش از این که ساعت رومیزی‌اش زنگ بزند، با فریادی از خواب پرید و با روحیه‌ای تقریباٌ خراب رفت به جلسه‌ی امتحان.

این کنفرانس درست و حسابی، حالش را گرفته بود. این، دیگر درس‌های روزمره نبود که بخوانی و بخوانی و… نمره‌ی الف بیاوری. باید کار می‌کردی. سهیلا و کیانوش، اوّلین گزینه‌های او بودند که می‌توانستند کمکش کنند، ولی نمی‌توانست روی آنها حساب کند. مهرزاد، شاگرد اوّل دوره‌شان بود و امیر، شاگرد دوم و سوم-چهارمی هم بین سهیلا و کیانوش دست به دست می‌شد. آنها برخلاف امیر و مهرزاد که پنهانی با هم رقابت داشتند که گاه به ستیزه کشیده می‌شد، خیلی کمک حال هم بودند و بهترین بودند در درکِ روحِ بسیاری از درس‌ها.
مهرزاد، این را خوب می‌دانست؛ ولی چاره‌ای نداشت، جز این که برود سروقتِ گزینه‌ی بعدی. او، امیر را اصلاً داخلِ آدم حساب نمی‌کرد. امیر، غیر از رقابت درسی، کاری به کار او نداشت. با خودش خیلی بده- بستان کرد و بالاخره… امیر، خیلی راحت خواهشش را پذیرفت؛ خیلی ساده‌تر از آنی که فکر می‌کرد. امیر گفته بود: «من داستان رو می‌خونم، فردا ساعتِ ده ربع کم، قبلِ رفتنِ کلاس می‌دم خدمتتون؛ هم داستانو هم ساختارِ داستانو… با تجربه و تحلیلِ اون»

آن روز انگار زبانم بند آمده بود؛ لال شده بودم، نتوانستم بگویم: جلو بچّه ها؟ فرداش ساعت یه ربع به ده نرفتم. دو دقیقه به ده رسیدم دم در که او از کلاس آمد بیرون. جوری وانمود کرد که انگار همین جوری، اتّفاقی…؛ گفت: «کتاباتونو دیروز رو چمنای دانشکده جا گذاشته بودین… الآنه میارم… » و من مانده بودم که عجب فیلمی‌ست این امیر و عجب خونسرد است این مرد! و فهمیدم که می‌شود بهش تکیه کرد.

کاغذهای لای کتاب را برداشت و شروع کرد به خواندن. حواسش به هیچ جا نبود. آخرهای کلاس، استاد بهش گفت: « تو که این کاره نبودی؟» و او، سرخ شده، گفت: «این چه حرفیه؟ استاد!» و لب پایینش را به دندان گرفت. استاد با خوشرویی جواب داد: «این کاره، ایهام نداره، جانم! یعنی جنابِ عالی کسی نبودین که سرِ کلاس رمان و داستان بخونین. هنوز حرف نزده، می‌پریدی وسطِ… حالا یه ساعت و خرده‌ایه من دارم حرف می‌زنم و منتظرم کی تو باز یه چیزی رو بگیری و بحثو ببری تو حاشیه… آخه …»
– هنوز آخه هم داره؟ استاد!
– این دفه‌ام که تو حرف زدی؛ من خودم به حرفت آوردم. ببخشید؛ به کار شریفتون مشغول شین.

نفهمیدم چه جوری خودم را رساندم به خوابگاه. درِ اتاق را از داخل قفل کردم و کلیدش را همانجا گذاشتم روی در. لباس نکنده، پریدم رو تخت و دوباره خواندم، آنچه امیر برایم نوشته بود.

آقا و خانم مونرو، امسال دیرتر از معمولِ هر سال به خانه‌ی ییلاقی خود رفتند؛ چون دنگ و فنگ‌های کارهاشان در شهر، آنها را خیلی مشغول کرده بود. آقای مونرو گفت:«آخیش» و نفس عمیقی کشید؛ گفت: « امشب یک خواب حسابی می‌کنم». خانم مونرو داد زد: «عنکبوت، بکشش؛ بکشش.» آقای مونرو به خاطر زنش عاشق کشتن عنکبوت‌ها بود. این یکی را هم که روی هوله قوریِ چایِ زنش نشسته بود، با روزنامه زرپ زد کشت. با این کار، احساس نیرومندی کرد و از این که زنش به او احتیاج و اتّکا داشت، دلش غنج زد… با صدای گرم و بم گفت: «شب به خیر، عزیزم!» همیشه بعد از یک پیروزی، صدایش بم تر می‌شد. زنش گفت:«شب به خیر، عزیزم!» او، در اتاقِ مجاور، روی تختِ خواب خودش بود. صداهای شب از توی باغ می‌آمد. آقای مونرو گفت:«نمی‌ترسی؟» زنش با صدای خواب آلود گفت: « نه… تا تو هستی از چی بترسم؟»
صدای عجیبی او را از خواب کشید. صدای غیژ – غیژ – غیژ محکم و یک نواختی در اتاقِ خودش تکرار می‌شد. آقای مونرو، زیرلب گفت: «خفّاش.» آقای مونرو، زود چپید زیر ملافه و روتختی؛ ولی بعد سعی کرد… سرش را دوباره بیرون آورد و درست همین وقت خفّاش دوباره در مسیرِ فضاییِ خودش به سوی کلّه‌ی آقای مونرو یورش آورد… زنش گفت: «چیه؟ طوری شده؟ » آقای مونرو، از همان زیر گفت: « چیزی نیست؛ هیچی نیست».

داستان را با نوشته‌ی امیر تطبیق می‌داد و او را تحسین می‌کرد. یک بار هم با صدای بلند گفت: «تخمِسگ تخم‌حروم، عجب هوشی داره!» و خوشحال شد که کسی دور و برش نیست. هم اتاقی‌هایش یکییکی آمدند و کلید انداختند و هی زور زدند و یکی‌یکی ناامید شدند؛ یکی فحش داد، دیگری داد زد: « باز زده به سرت» و با لگد کوبید به در و آن دیگری، روی کاغذ نوشت: «خر خودتی خرخوون کثافت!» و از درز در چپاند داخل اتاق و همان‌طور که آمده بودند، یکی‌یکی رفتند و او، توانست تا تهِ شب بدونِ سرخر، چندین بار نوشته‌ی امیر و داستان را هی بخواند و هی با هم تطبیق‌شان بدهد و هی یادداشت بردارد.

ساعت سه و نیم نیمه شب بود که چای سبز درست کردم برای خودم و چند تا مغز گردو خوردم و یک مشت کنجد کپّه کردم. بعدش رفتم دستشویی سر و صورتم را شستم و مسواک زدم و زیر پتو کپیدم. از این اصطلاح «هم زمانی» و «در زمانی» خیلی خوشم آمده بود؛ خیلی سلمبه بود؛ میتوانست چشم‌های سهیلا و کیانوش را قلمبه از حدقه دربیاورد: عناصر متشکّله‌ی ساختار به طور هم زمانی عمل می‌کنند نه به صورت در زمانی. علاوه براین، مثال خوبی هم از داستان آورده بود که آدم حال می‌کرد، آن را به عنوان کشف خودش به خوردِ مردم بدهد.
داشتم کنفرانس می‌دادم که عنکبوتی فکر می‌کنم از سقفِ کلاس پرت شد روی صورتم و من جیغ کشیدم. امیر آمد عنکبوت را با دستش آرام انداخت پایین و با عطف کتابی که از دست یکی از هم کلاسی‌های ردیف اوّل گرفته بود، لهش کرد.

آقای مونرو از رخت خواب پرید بیرون و با ترس به طرف اتاق خوابِ زنش دوید. واردِ اتاق شد؛ در را تندی بست. خانم مونرو گفت: «بیا پهلوی خودم بخواب، عزیزم!» آقای مونرو با عصبانیّت گفت: «من حالم خوبه، من می‌خوام یه چیزی پیدا کنم و این لامصّبو بندازم بیرون. زنش گفت: «حالا فایده نداره، خودت رو با بزن بزن با خفّاش ناراحت کنی؛ اونا خیلی فرزن.» در چشم‌های زنش انگار جرقّه‌ای بود که یعنی داشت از جریان لذّت می‌برد. آقای مونرو با غرولند گفت: « منم خیلی فرزم». به سوی در اتاق رفت. گفت: «من درِ اتاق تو رو پشت سرخودم می بندم که خفّاش به این جا نیاد.» خفاش هنوز داشت غیژ-غیژ دور می‌زد. آقای مونرو، گرزِ روزنامه‌ای را بلند کرد و همان بیرون، محکم به چارچوب در کوبید: تق! دوباره ضربه زد: تق! صدای زنش از پشتِ درِ بسته‌ی اتاق خواب آمد که : « زدیش؟ عزیزم!» آقای مونرو داد زد: آره، پدرشو درآوردم.»… روی کاناپه‌ای که بین اتاق خودش و اتاق زنش بود، به نرمی؛ به چه نرمی‌ای دراز کشید… هوا گرگ و میش بود که بلند شد. باز با سرپنجه‌ی پا رو به سوی اتاق خودش آمد. سرش را یواشکی داخل کرد. خفّاش رفته بود. آقای مونرو، واردِ رخت خواب خودش شد و به خواب رفت.

از خواب که بیدار شد، یک راست رفت سراغِ دوست گرمابه و گلستانش و تا توانست برایش حرف زد و تلافی یک روز حرف نزدن را درآورد. بعد، در دلش به ریش هم اتاقی‌هایش خندید و فکری در ذهنش جوانه زد: باید امیر را برای همیشه برای خودش می‌داشت.

مهرزاد، پس از این که مطمئن شد، تن به آن عمل کذایی داد و با امیر ازدواج کرد. آنها، هنوز پس از این همه سال، به قول یکی از دوستان مشترک‌شان، همانطور چریکی زندگی می‌کنند. هر دو پرکارند و پر تحرّک و مهرزاد هنوز می‌تواند راجع به هر چیزی بنویسد یا سخنرانی کند؛ البته برای دوستانش که وقت کافی برای شنیدن حرف‌هایش دارند و هنوز هم روی کمک امیر حساب و او را ستایش می‌کند.

۱۳۹۳/۱۱/۱۱

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۱
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
حسین خسروجردی سه شنبه , ۲۶ اسفند ۱۳۹۳ - ۲۳:۴۱

دوست گرانقدرم جناب آقای دکتر دامغانی ، خوشحالم که یکبار دیگر یاد و تفکرات ِ ادبی شما در من مرور شد و توانستم با یکی از آثار شما آشنا بشوم . این داستان گرچه از نظر تکنیک و فرم ِ داستانی پیچیده تر و متفاوتر از آثار قبلی یتان ظاهر شد ، اما سبک و روال منحصر بفرد شما که همیشه بمثابۀ امضا و شنناسنامۀ جناب عالی محسوب می شود اینبار هم رُخ نمود و مرا عمیقتر از همیشه به تماشای داستان ِ رندی آقای مونرو و همزاد ِ متجانس ِ او ، مهرزاد دانشجو کشاند . باشد که دمی در فضای ِ خوابگونه و بوف کوری ِ آن ، توانسته باشیم ، انسجام و نگاه آفرینشی ِ داستانی را بنگریم که خیال دارد با دو زاویۀ دید ( دانای کل و راوی اول شخص ) به فکر داستانی برسد و آن را دنبال کند و سپس به شخصیت قهرمان داستانش مهرزاد ، توان و نیرو و اعتماد به نفس و مهمتر از همه شناخت بدهد . نکتۀ برجسته دیگری که قابل ذکر است اهمیت دادن و توجه جدی دانستن به امر داستان نویسی است که گویی سوژۀداستان بر آن تکیه می کند و بر آن است تا عوامل مخرب و دست و پا گیر را از داستان دور کند . در این خصوص ، تزلزل شخصیت مهرزاد چقدر خوب با ترازوی آقای مونرو سنجیده می شد . آنجا که مزاحمت های جغد را آقای مونرو با ضربت های ِ شدید پاسخ می گفت تا شاید مهرزاد را به دفاع از عنکبوتی وا بدارد که حتی جسارت ِ دور کردن آن را از روی سرش ندارد . و مهمتر آنکه آقای دکتر دامغانی با نگاشتن این داستان ، بصیرت و ژرفکاوی خاص خود را بر این متمرکز می نماید که داستان تنها یک بیان ِ خشک و خالی نیست بلکه قدرت و تاثیر گذاری و آموزشی مهمی دارد که باید آن را دید و بر آن صحه گذاشت . و مهرزاد ها را تا افق های روشن و باز زندگی رهنمون گردید. برای جناب دکتر دامعانی که استادی آزموده و بی ادعای داستان نویسی سبزوار هستند ، آرزوی توفیق و تندرستی داریم . امید که جشن ِ نوروز ِ باستانی و بهار ِ دلرُبا به ایشان و جامعۀ هنری سبزوار خوش بگذرد . چنین باد . بااحترام و بدرود :
حسین خسروجردی
اسفند ۱۳۹۳ – مشهد

نظرات بسته شده است.