دوست گرانقدرم جناب آقای دکتر دامغانی ، خوشحالم که یکبار دیگر یاد و تفکرات ِ ادبی شما در من مرور شد و توانستم با یکی از آثار شما آشنا بشوم . این داستان گرچه از نظر تکنیک و فرم ِ داستانی پیچیده تر و متفاوتر از آثار قبلی یتان ظاهر شد ، اما سبک و روال منحصر بفرد شما که همیشه بمثابۀ امضا و شنناسنامۀ جناب عالی محسوب می شود اینبار هم رُخ نمود و مرا عمیقتر از همیشه به تماشای داستان ِ رندی آقای مونرو و همزاد ِ متجانس ِ او ، مهرزاد دانشجو کشاند . باشد که دمی در فضای ِ خوابگونه و بوف کوری ِ آن ، توانسته باشیم ، انسجام و نگاه آفرینشی ِ داستانی را بنگریم که خیال دارد با دو زاویۀ دید ( دانای کل و راوی اول شخص ) به فکر داستانی برسد و آن را دنبال کند و سپس به شخصیت قهرمان داستانش مهرزاد ، توان و نیرو و اعتماد به نفس و مهمتر از همه شناخت بدهد . نکتۀ برجسته دیگری که قابل ذکر است اهمیت دادن و توجه جدی دانستن به امر داستان نویسی است که گویی سوژۀداستان بر آن تکیه می کند و بر آن است تا عوامل مخرب و دست و پا گیر را از داستان دور کند . در این خصوص ، تزلزل شخصیت مهرزاد چقدر خوب با ترازوی آقای مونرو سنجیده می شد . آنجا که مزاحمت های جغد را آقای مونرو با ضربت های ِ شدید پاسخ می گفت تا شاید مهرزاد را به دفاع از عنکبوتی وا بدارد که حتی جسارت ِ دور کردن آن را از روی سرش ندارد . و مهمتر آنکه آقای دکتر دامغانی با نگاشتن این داستان ، بصیرت و ژرفکاوی خاص خود را بر این متمرکز می نماید که داستان تنها یک بیان ِ خشک و خالی نیست بلکه قدرت و تاثیر گذاری و آموزشی مهمی دارد که باید آن را دید و بر آن صحه گذاشت . و مهرزاد ها را تا افق های روشن و باز زندگی رهنمون گردید. برای جناب دکتر دامعانی که استادی آزموده و بی ادعای داستان نویسی سبزوار هستند ، آرزوی توفیق و تندرستی داریم . امید که جشن ِ نوروز ِ باستانی و بهار ِ دلرُبا به ایشان و جامعۀ هنری سبزوار خوش بگذرد . چنین باد . بااحترام و بدرود :
حسین خسروجردی
اسفند ۱۳۹۳ – مشهد
داستان کوتاه: مهرزاد، اعتماد به نفس ندارد
فرصت نداشت. باید راجع به ساختار در داستان کوتاهِ «آقای مونرو، از خفّاش رندتر است» کنفرانس میداد. کریاش با سهیلا و کیانوش هم بود؛ باید روی آنها را هم کم میکرد. یک جورهایی هر دوی اینها را دوست داست؛ ولی آنها بهش محل نمیگذاشتند و همین، باعث رنجش او شده بود و برخلاف میلش میخواست
فرصت نداشت. باید راجع به ساختار در داستان کوتاهِ «آقای مونرو، از خفّاش رندتر است» کنفرانس میداد. کریاش با سهیلا و کیانوش هم بود؛ باید روی آنها را هم کم میکرد. یک جورهایی هر دوی اینها را دوست داست؛ ولی آنها بهش محل نمیگذاشتند و همین، باعث رنجش او شده بود و برخلاف میلش میخواست حال آنها را بگیرد.
مهرزاد، همهی نمرههایش الف بود؛ فقط یک نمرهی جیم داشت، آن هم از دکتر عنایتپور که ازش خوشش نمیآمد؛ یعنی اوایل خوشش میآمد؛ اما از وقتی که دکتر عنایت دیگر توپهایی را که به میدانش میانداخت برنمیگرداند، نه تنها به کلّی مهرش از دلش بیرون رفت که به کلّیتر از هر وقتی و هر کسی؛ از او متنفر شد و نتوانست درسش را چنان بخواند که درسهای دیگرش را. بعدِ آخرین صفحههای بارِ سوم، خوابش گرفت و صبح زود، پیش از این که ساعت رومیزیاش زنگ بزند، با فریادی از خواب پرید و با روحیهای تقریباٌ خراب رفت به جلسهی امتحان.
ࢮ
این کنفرانس درست و حسابی، حالش را گرفته بود. این، دیگر درسهای روزمره نبود که بخوانی و بخوانی و… نمرهی الف بیاوری. باید کار میکردی. سهیلا و کیانوش، اوّلین گزینههای او بودند که میتوانستند کمکش کنند، ولی نمیتوانست روی آنها حساب کند. مهرزاد، شاگرد اوّل دورهشان بود و امیر، شاگرد دوم و سوم-چهارمی هم بین سهیلا و کیانوش دست به دست میشد. آنها برخلاف امیر و مهرزاد که پنهانی با هم رقابت داشتند که گاه به ستیزه کشیده میشد، خیلی کمک حال هم بودند و بهترین بودند در درکِ روحِ بسیاری از درسها.
مهرزاد، این را خوب میدانست؛ ولی چارهای نداشت، جز این که برود سروقتِ گزینهی بعدی. او، امیر را اصلاً داخلِ آدم حساب نمیکرد. امیر، غیر از رقابت درسی، کاری به کار او نداشت. با خودش خیلی بده- بستان کرد و بالاخره… امیر، خیلی راحت خواهشش را پذیرفت؛ خیلی سادهتر از آنی که فکر میکرد. امیر گفته بود: «من داستان رو میخونم، فردا ساعتِ ده ربع کم، قبلِ رفتنِ کلاس میدم خدمتتون؛ هم داستانو هم ساختارِ داستانو… با تجربه و تحلیلِ اون»
ࢮ
آن روز انگار زبانم بند آمده بود؛ لال شده بودم، نتوانستم بگویم: جلو بچّه ها؟ فرداش ساعت یه ربع به ده نرفتم. دو دقیقه به ده رسیدم دم در که او از کلاس آمد بیرون. جوری وانمود کرد که انگار همین جوری، اتّفاقی…؛ گفت: «کتاباتونو دیروز رو چمنای دانشکده جا گذاشته بودین… الآنه میارم… » و من مانده بودم که عجب فیلمیست این امیر و عجب خونسرد است این مرد! و فهمیدم که میشود بهش تکیه کرد.
ࢮ
کاغذهای لای کتاب را برداشت و شروع کرد به خواندن. حواسش به هیچ جا نبود. آخرهای کلاس، استاد بهش گفت: « تو که این کاره نبودی؟» و او، سرخ شده، گفت: «این چه حرفیه؟ استاد!» و لب پایینش را به دندان گرفت. استاد با خوشرویی جواب داد: «این کاره، ایهام نداره، جانم! یعنی جنابِ عالی کسی نبودین که سرِ کلاس رمان و داستان بخونین. هنوز حرف نزده، میپریدی وسطِ… حالا یه ساعت و خردهایه من دارم حرف میزنم و منتظرم کی تو باز یه چیزی رو بگیری و بحثو ببری تو حاشیه… آخه …»
– هنوز آخه هم داره؟ استاد!
– این دفهام که تو حرف زدی؛ من خودم به حرفت آوردم. ببخشید؛ به کار شریفتون مشغول شین.
ࢮ
نفهمیدم چه جوری خودم را رساندم به خوابگاه. درِ اتاق را از داخل قفل کردم و کلیدش را همانجا گذاشتم روی در. لباس نکنده، پریدم رو تخت و دوباره خواندم، آنچه امیر برایم نوشته بود.
ࢮ
آقا و خانم مونرو، امسال دیرتر از معمولِ هر سال به خانهی ییلاقی خود رفتند؛ چون دنگ و فنگهای کارهاشان در شهر، آنها را خیلی مشغول کرده بود. آقای مونرو گفت:«آخیش» و نفس عمیقی کشید؛ گفت: « امشب یک خواب حسابی میکنم». خانم مونرو داد زد: «عنکبوت، بکشش؛ بکشش.» آقای مونرو به خاطر زنش عاشق کشتن عنکبوتها بود. این یکی را هم که روی هوله قوریِ چایِ زنش نشسته بود، با روزنامه زرپ زد کشت. با این کار، احساس نیرومندی کرد و از این که زنش به او احتیاج و اتّکا داشت، دلش غنج زد… با صدای گرم و بم گفت: «شب به خیر، عزیزم!» همیشه بعد از یک پیروزی، صدایش بم تر میشد. زنش گفت:«شب به خیر، عزیزم!» او، در اتاقِ مجاور، روی تختِ خواب خودش بود. صداهای شب از توی باغ میآمد. آقای مونرو گفت:«نمیترسی؟» زنش با صدای خواب آلود گفت: « نه… تا تو هستی از چی بترسم؟»
صدای عجیبی او را از خواب کشید. صدای غیژ – غیژ – غیژ محکم و یک نواختی در اتاقِ خودش تکرار میشد. آقای مونرو، زیرلب گفت: «خفّاش.» آقای مونرو، زود چپید زیر ملافه و روتختی؛ ولی بعد سعی کرد… سرش را دوباره بیرون آورد و درست همین وقت خفّاش دوباره در مسیرِ فضاییِ خودش به سوی کلّهی آقای مونرو یورش آورد… زنش گفت: «چیه؟ طوری شده؟ » آقای مونرو، از همان زیر گفت: « چیزی نیست؛ هیچی نیست».
ࢮ
داستان را با نوشتهی امیر تطبیق میداد و او را تحسین میکرد. یک بار هم با صدای بلند گفت: «تخمِسگ تخمحروم، عجب هوشی داره!» و خوشحال شد که کسی دور و برش نیست. هم اتاقیهایش یکییکی آمدند و کلید انداختند و هی زور زدند و یکییکی ناامید شدند؛ یکی فحش داد، دیگری داد زد: « باز زده به سرت» و با لگد کوبید به در و آن دیگری، روی کاغذ نوشت: «خر خودتی خرخوون کثافت!» و از درز در چپاند داخل اتاق و همانطور که آمده بودند، یکییکی رفتند و او، توانست تا تهِ شب بدونِ سرخر، چندین بار نوشتهی امیر و داستان را هی بخواند و هی با هم تطبیقشان بدهد و هی یادداشت بردارد.
ࢮ
ساعت سه و نیم نیمه شب بود که چای سبز درست کردم برای خودم و چند تا مغز گردو خوردم و یک مشت کنجد کپّه کردم. بعدش رفتم دستشویی سر و صورتم را شستم و مسواک زدم و زیر پتو کپیدم. از این اصطلاح «هم زمانی» و «در زمانی» خیلی خوشم آمده بود؛ خیلی سلمبه بود؛ میتوانست چشمهای سهیلا و کیانوش را قلمبه از حدقه دربیاورد: عناصر متشکّلهی ساختار به طور هم زمانی عمل میکنند نه به صورت در زمانی. علاوه براین، مثال خوبی هم از داستان آورده بود که آدم حال میکرد، آن را به عنوان کشف خودش به خوردِ مردم بدهد.
داشتم کنفرانس میدادم که عنکبوتی فکر میکنم از سقفِ کلاس پرت شد روی صورتم و من جیغ کشیدم. امیر آمد عنکبوت را با دستش آرام انداخت پایین و با عطف کتابی که از دست یکی از هم کلاسیهای ردیف اوّل گرفته بود، لهش کرد.
ࢮ
آقای مونرو از رخت خواب پرید بیرون و با ترس به طرف اتاق خوابِ زنش دوید. واردِ اتاق شد؛ در را تندی بست. خانم مونرو گفت: «بیا پهلوی خودم بخواب، عزیزم!» آقای مونرو با عصبانیّت گفت: «من حالم خوبه، من میخوام یه چیزی پیدا کنم و این لامصّبو بندازم بیرون. زنش گفت: «حالا فایده نداره، خودت رو با بزن بزن با خفّاش ناراحت کنی؛ اونا خیلی فرزن.» در چشمهای زنش انگار جرقّهای بود که یعنی داشت از جریان لذّت میبرد. آقای مونرو با غرولند گفت: « منم خیلی فرزم». به سوی در اتاق رفت. گفت: «من درِ اتاق تو رو پشت سرخودم می بندم که خفّاش به این جا نیاد.» خفاش هنوز داشت غیژ-غیژ دور میزد. آقای مونرو، گرزِ روزنامهای را بلند کرد و همان بیرون، محکم به چارچوب در کوبید: تق! دوباره ضربه زد: تق! صدای زنش از پشتِ درِ بستهی اتاق خواب آمد که : « زدیش؟ عزیزم!» آقای مونرو داد زد: آره، پدرشو درآوردم.»… روی کاناپهای که بین اتاق خودش و اتاق زنش بود، به نرمی؛ به چه نرمیای دراز کشید… هوا گرگ و میش بود که بلند شد. باز با سرپنجهی پا رو به سوی اتاق خودش آمد. سرش را یواشکی داخل کرد. خفّاش رفته بود. آقای مونرو، واردِ رخت خواب خودش شد و به خواب رفت.
ࢮ
از خواب که بیدار شد، یک راست رفت سراغِ دوست گرمابه و گلستانش و تا توانست برایش حرف زد و تلافی یک روز حرف نزدن را درآورد. بعد، در دلش به ریش هم اتاقیهایش خندید و فکری در ذهنش جوانه زد: باید امیر را برای همیشه برای خودش میداشت.
ࢮ
مهرزاد، پس از این که مطمئن شد، تن به آن عمل کذایی داد و با امیر ازدواج کرد. آنها، هنوز پس از این همه سال، به قول یکی از دوستان مشترکشان، همانطور چریکی زندگی میکنند. هر دو پرکارند و پر تحرّک و مهرزاد هنوز میتواند راجع به هر چیزی بنویسد یا سخنرانی کند؛ البته برای دوستانش که وقت کافی برای شنیدن حرفهایش دارند و هنوز هم روی کمک امیر حساب و او را ستایش میکند.
۱۳۹۳/۱۱/۱۱
برچسب ها :آقای مونرو ، اسلایدر ، داستان کوتاه ، کاظم دامغان ثانی ، مهرزاد
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۱