کد خبر : 31272
دیدگاه‌ها برای هویت گمشده، زیر پوست شهر بسته هستند
تاریخ انتشار : شنبه 31 اردیبهشت 1401 - 19:03
-

هویت گمشده، زیر پوست شهر

روایتی از آسیب‌های یک زندگیِ بی‌شناسنامه

ستاره شرق: سمانه علی اکبری

شب باشد یا سوز سرما، آفتاب باشد یا گرما، فرقی نمی‌کند، هیچ‌یک مانعی برای حضور و تکاپوی آن‌ها در دنیای بزرگ‌ترها نیست، کودکانی که نه برای خود، بلکه برای دیگران در جستجوی زندگی بهترند.

این کودکان در دنیای ما بزرگ‌ترها «کودکانِ کار» لقب گرفته‌اند. همان‌ها که اگر وجدان به خواب ‌رفته‌ای هم داشته باشی، باز هم از دیدنشان در خیابان ناراحت می‌شوی. از کودکانی میگویم که در خیابان‌های شلوغ و پرتردد، در سر چهارراه‌ها، در مکانی خلوت به سمت افراد یا خودروها می‌آیند و در چهره‌شان، خستگی بیش از هر چیز دیگری به چشم می‌آید. بچه‌ای که باید مشغول تحصیل باشد، با هم‌سن‌وسال‌هایش بازی کند، اوقات فراغتش را با تفریحات سالم پر کند و در یک کلام، کودکی کند، مشغول کار است.

زیباست…

زیباست و خوش‌برورو. از آن دخترانی که در نگاه اول محو چهره‌اش می‌شوی؛ اما این چهرۀ زیبا، شادابی که ندارد هیچ، انگار زخم‌های کهنه روزگار را بر چهره می‌گشاید.

با او سر صحبت را باز می‌کنم. از هر دری با او سخن میگویم. کمی می‌خندد و بعد برایش فقط گوش می‌شوم. رها می‌گوید: پدر و مادرم دختر عمه و پسر دایی بودند و اهل زاهدان. مادرم از آن زن‌های زیبا بود که خاطرخواه پدرم از دوران نوجوانی بود و پدرم هم همین‌طور. به دلیل فقر و نداری، راهی مشهد می‌شوند و در آنجا با حضور بزرگ‌ترهای فامیل در ۲۱ سالگی با هم ازدواج می‌کنند و پس از مدتی راهی سبزوار می‌شوند. خدا به آن‌ها ۴ فرزند یعنی سه دختر و یک پسر هدیه داد. مهر بود، علاقه بود، عشق بود؛ اما پول برای زندگی بسیار کم. به همین خاطر من و خواهرانم مجبور شدیم به دنبال رزق و روزی و سیر کردن شکم خانواده در کنار پدر و مادر کار کنیم.

یک اتفاق خیلی بدی افتاده بود و من که کمی از دیگر بچه‌ها بزرگ‌تر بودم متوجه یک قضیه شده بودم. چهره پدر و مادر دیگر شادابی گذشته را نداشت و رنگ لب‌های آن‌ها کمی تیره‌تر شده بود، رفتارشان تغییر کرده بود و عصبی شده بودند. در دنیای کودکی با خودم می‌گفتم: طفلک مامان و بابا ببین گرسنگی چه بر سرشان آورده.

به همین خاطر با خواهر بیشتر در خیابان‌ها بودیم. همه‌چیز میفروختیم. گل، فال، جوراب، آدامس، بادکنک و هرچیزی که فکرش را بکنید.

کمی که بزرگ‌تر شدیم و به اصطلاح باید به مدرسه می‌رفتیم. مادرم گفت: شما نمی‌توانید به مدرسه بروید. باید کمی بیشتر کار کنیم. وضعمان که بهتر شد. قول می‌دهم شما را به مدرسه بفرستم. من ۱۰ ساله و خواهرم ۷ ساله شده بود؛ اما نه از درس خبری بود و نه مدرسه.

ب مثل بهار

چقدر دلم می‌خواست من هم مثل بقیه بچه‌ها مدرسه می‌رفتم. یک روز که درِ یکی از مدارس باز بود وارد حیاط مدرسه شدم. آنجا از یک کلاس صدایی می‌آمد. «ب مثل بهار» و بعد روی تخته چیزی نوشت و از بچه‌ها سؤال می‌کرد. غرق در کلاس از پشت پنجره بودم که دستی را بر شانه‌ام احساس کردم. دخترم اینجا چه می‌خواهی؟ بدون اینکه حرف بزنم، سریع از مدرسه خارج شدم. صدای مهربان معلم در گوشم بود. به خانه رفتم: «مامان! مامان! من می‌خواهم بروم مدرسه!» و مدام این را تکرار می‌کردم. مادرم عصبانی شد و تنها یک حرف زد: «شناسنامه نداری! می‌فهمی؟ چطوری میخوای بری مدرسه؟» معنی نداشتنِ شناسنامه را آن لحظه نفهمیدم. راستش آن‌قدر مادر عصبانی بود که دیگر جرئت نکردم از او سؤالی بپرسم یا حرفی بزنم.

آن شب گذشت. سعی کردم اجناس بیشتری در روزهای بعد بفروشم تا دل مادر را به دست بیاورم. ظهر شده بود. سر سفره ناهار با کمی ترس پای شناسنامه را کشیدم وسط. حال پدر و مادر روبه‌راه بود. پدرم گفت: ما چون شناسنامه نداریم، نمی‌توانیم جایی برویم یا کاری کنیم. حتی نمی‌توانیم وام بگیریم تا از این اوضاع‌واحوال بیاییم بیرون. تو و خواهرت هم به خاطر همین شناسنامه نمی‌توانید به مدرسه بروید.

بعد یک حرف زد که بغض مادرم ترکید. گفت: من و مادرت هم به خاطر اینکه شناسنامه نداشتیم، ما را عقد محضری نکردند و بعد حرف‌هایی زد که دیگر دوست ندارم بگویم.

ـ خب رها! بعدش چی شد؟

ـ هیچی. ما بزرگ‌تر شدیم. خواهر سوم و برادر کوچک‌ترم هم بزرگ‌تر و ما همچنان بی‌هویت، بی‌شناسنامه بوده و هستیم.

راستی خانم‌های یکی از مؤسسه‌های خیریه به من سواد خواندن و نوشتن داد و من هم به خواهرم. سال‌ها گذشت تا اینکه روزهای سخت و سخت‌تر ما شروع شد.

مادر مُرد

روزهای بسیار سختی برای زندگی ما آغاز شد. حالا فهمیده بودم که پدر و مادرم معتاد هستند. افراد زیادی به خانه ما رفت‌وآمد می‌کردند. نگاه‌های سنگین آن‌ها را خوب حس می‌کردم. باید کاری می‌کردم. به‌واسطه همان مؤسسه خیریه وقتی ماجرا را با آن‌ها در میان گذاشتم پدر و مادرم را برای ترک اعتیاد به کمپ بردند. پس از بهبودی و گذشت روزها؛ حال مادرم زیاد خوب به نظر نمی‌رسید. ضمناً دیگر از آن افراد غریبه خبری نبود جز چند نفر. یکی از آن‌ها از خواهر کوچک‌ترم خوشش آمده بود و حرف‌هایی را به پدر و مادرم زده بود.

بعد از چند روز بساط ازدواج ساده خواهرم با مردی مهیا شد که حدود ۲۰ سال از او بزرگ‌تر بود. او یک ضایعات‌چی بود و در مشهد کار می‌کرد. خواهرم هم بدون شناسنامه به عقد مردی درآمد و رفت.

این سرنوشت چه بازی‌ها با ما که نکرد! مادرم مریض شد. پول از این طرف و آن طرف جمع‌وجور می‌کردیم و خرج درمانش. کرونا که آمد. مادرم هم مبتلا شد و به خاطر اینکه بدنش ضعیف شده بود راهی بیمارستان شد. ازآنجایی‌که حالش خیلی خوب نبود او را به تهران اعزام کردند. شهر غریب و بی‌پولی و مادری که بستری شد. چند روزی گذشت و مادر فوت کرد.

جنازه‌ای که تحویل نمی‌دادند

حالا من مانده‌ام و جنازه مادر. به بخش ترخیص می‌روم. حساب‌وکتاب می‌کنند. شناسنامه‌اش را بده؟ شناسنامه؟ ندارد. بدون اینکه به من نگاه کند، گفت: کارت ملی‌اش را بده. ندارد. سرش را بالا آورد و گفت: خب این‌طوری که نمی‌شود. برو هر زمانی که شناسنامه یا کارت ملی آوردی بیا جنازه را تحویل بگیر.

دنیا روی سرم خراب شده بود. به هر دری زدم. عقلم دیگر به‌جایی قد نمی‌داد. تا اینکه مستأصل شماره‌های گوشی را بالا و پایین می‌کردم و به شماره یکی از فعالان اجتماعی سبزوار برخوردم. با او تماس گرفتم و جریان را برایش تعریف کردم. خدا خیرش بدهد. مدام پیگیری کرد تا بعد از چند روز جنازه مادرم را پس از آزمایش‌هایی به من تحویل دادند. در آن برگه نام مادرم نوشته بود. سنش و نام من. مادر دیگر نبود؛ اما هویت داشت و با این هویت راهی خانه ابدی شد. نمی‌دانم اگر او نبود. چه بر سر جنازه مادرم می‌آمد. حتماً او را بدون نام و نشان در گوشه‌ای از آرامستان تهران به خاک می‌سپردند.

درنهایت جنازه مادرم را به سبزوار آوردم و او را در آرامستان شهر به خاک سپردم.

سرنوشت بچه‌ها

مدتی است که ازدواج کرده‌ام. چون شناسنامه نداشتم. ازدواجم رسمی نبود. با هزار این در و آن در زدن توانستم برای خودم و خواهرم که ازدواج کرده شناسنامه بگیرم؛ اما هنوز که هنوز است، پدر و کوچک‌ترین خواهرم با اینکه او هم ازدواج کرده و حالا نوزادی دارد، شناسنامه ندارند و برادرم هم که به بهزیستی سپرده شد از آن طریق برایش شناسنامه گرفته‌اند.

پیش هر مسئولی که برای پیگیری و اخذ شناسنامه رفتیم، حرفی زد، اما اتفاقی نیفتاد. نمی‌خواهم وارد جزئیات شوم که که‌ها به ما نگفتند…

حالا من و خواهرانم ازدواج کرده‌ایم و نمی‌خواهیم اقوام همسرانمان بفهمند که ما زمانی شناسنامه هم نداشتیم. خودتان مردم را که بهتر از ما می‌شناسید. حرف و حدیث درست می‌کنند و زخم زبان بسیار می‌زنند.

این‌همه حرف برای این بود که بگویم شناسنامه که نباشد، یارانه‌ای نیست. سهام عدالتی نیست. مدرسه‌ای نیست. حق مشارکت در سرنوشت کشور نیست. اصلاً هویتی نیست که بخواهی در مورد هر آنچه باید، سخنی بگویی…

نکته جالب ماجرا اینجاست که نهادهای مرتبط تابعیت ایرانی ما را تأیید کرده‌اند؛ اما بازهم… .

اما و اگرهای یک هویت

یادم هست که خانم ابتکار معاون رئیس‌جمهور در امور زنان و خانواده رئیس‌جمهور وقت (روحانی) زمانی که نداشتن شناسنامه برای کودکان سیستان و بلوچستان و زنانی که با مردان خارجی ازدواج کرده بودند، به‌واسطه پیگیری‌های رسانه‌ای داغ شده بود، گفت: روند پرداختن به مشکلات زنانی که با مردان خارجی ازدواج کردند و فرزندان آن‌ها قادر به گرفتن شناسنامه ایرانی نیستند، از چند سال پیش شروع شد و همواره تلاش می‌شد تا این مشکلات حل شوند.

در مجلس دهم تلاش‌های زیادی برای نهایی شدن لایحه انجام گرفت و خوشبختانه با اصلاحات صورت گرفته و رفع مشکلات مطروحه، درنهایت، شورای نگهبان هم آن را تصویب کرد و خوشبختانه این قانون از سوی رئیس‌جمهوری هم ابلاغ شد.

دختران زیادی در کشور ما به دلیل نداشتن شناسنامه از تحصیل بازمانده‌اند، این قانون و آئین‌نامه اجرایی آن‌ که تصویب شد، قابلیت دریافت شناسنامه برای مادرانی که بچه‌های زیر ۱۸ سال دارند و با مردان خارجی ازدواج کرده‌اند، فراهم کرده است و این افراد می‌توانند به‌راحتی شناسنامه بگیرند، البته در سنین بالای ۱۸ سال نیز خود بچه‌ها، می‌توانند برای دریافت شناسنامه شخصاً اقدام کنند. در این خصوص آئین‌نامه‌ای نیز نوشته شده تا کسی نتواند از قانون جدید سوءاستفاده کند. متأسفانه در برخی کشورهای همسایه، ناامنی و فقر و مشکلات زیادی وجود دارد، به این دلیل مهاجرت‌های غیرقانونی زیادی صورت می‌گیرد و در این خصوص قاچاق هم می‌شود.

چرا این صحبت‌ها؟

طبق مطالعات یونیسف نداشتن شناسنامه به معنای بدون هویت ماندن افراد است؛ افراد فاقد شناسنامه از حقوق اولیه انسانی محروم بوده و به احتمال زیاد با میلیون‌ها تبعیض و عدم دسترسی به خدمات اساسی نظیر سلامت و آموزش مواجه می‌شوند. افرادی که هیچ‌گونه موجودیتی به لحاظ قانونی ندارند. پس به همین دلیل این صحبت‌ها را یادآور شدم تا بگویم آن‌طور که رها برام تعریف کرد، خانواده او اهل مشهد بودند و ماحصل یک ازدواج فامیلی بودند نه تبعه خارجی. اینکه چرا حالا باید برای یک شناسنامه و یا کارت ملی هزار راه نرفته را بروند، جای سؤال دارد. حتماً میگویید: پس چطور رها و خواهرش توانسته‌اند بعد از پیگیری‌های بسیار شناسنامه بگیرند؟ پاسخش یک کلام کوتاه است: چون آن‌ها به سن قانونی رسیده‌اند و درنهایت این شناسنامه با استشهاد محلی و پیگیری فعالان اجتماعی به سرانجام رسیده. برادرش هم که از طریق بهزیستی شناسنامه‌دار شده؛ اما پدر و خواهر کوچک‌تر رها همچنان بدون شناسنامه و هر عنوان هویتی زیر پوست این شهر زندگی می‌کنند و معلوم نیست تا چند روز یا چند سال دیگر می‌توانند از این حداقل حقوق شهروندی برخوردار شوند.

اصلاً فرض را بر این موضوع بگذاریم که آن‌ها تبعه خارجی هستند، آیا حالا وقت آن نرسیده که مشکلات این افراد به‌عنوان یک شهروند پایان یابد؟ چرا که آن‌ها سال‌های سال است که در شهر ما بزرگ شده‌اند، ازدواج کرده‌اند، بچه‌دار شده‌اند؛ اما این زنجیره نداشتن شناسنامه آن‌ها هنوز قطع نشده است.

افراد بدون شناسنامه در سبزوار هستند

برای پاسخ به این سؤالات با رئیس اداره ثبت‌احوال سبزوار تماس می‌گیرم. او برخلاف برخی مدیران که مصاحبه‌ها را وعده روزهای آینده می‌کنند، در کوتاه‌ترین زمان ممکن پاسخ‌های صریح و شفاف خود را این‌گونه بیان می‌کند: بله! ما قبول داریم در سبزوار هنوز افرادی هستند که شناسنامه ندارند؛ اما تلاش‌ها برای هویت دار کردن آن‌ها پس از ابلاغ و مصوبه سال قبل مجلس سریع‌تر در حال انجام است.

سعید ابهری افزود: افرادی بالای ۱۸ سال که هنوز موفق به دریافت شناسنامه نشده‌اند، می‌توانند با مراجعه به ما و ارائه مدارک هویتی پدر و مادر شناسنامه دریافت کنند و افرادی هم که دارای پدر و مادری با تبعه خارجی هستند می‌توانند با مراجعه به سایت استانداری خراسان رضوی و پر کردن اطلاعات لازم، تشکیل پرونده دهند و در صورت تأیید مدارک، از مرکز استان شناسنامه خود را تحویل بگیرند.

وی اظهار کرد: در حال حاضر در سبزوار کودکانی هم وجود دارند که مادران آن‌ها دارای هویت نامشخص (به هر دلیلی) هستند و شناسنامه ندارند، اما چون پدران آن‌ها دارای هویت هستند شناسنامه برای آن‌ها از بدو تولد صادر شده است.

او در خصوص ماجرای رها و چند خانواده دیگر نیز این‌چنین توضیح داد که هرچند هویت خانواده پدری و مادری تعدادی از آن‌ها برای ما محرز نشد، اما علیرغم این برای کاهش مشکلات آن‌ها پس از استعلام، استشهاد محلی و تأیید مراجع ذیصلاح مبنی بر اینکه در سبزوار به دنیا آمدند برایشان شناسنامه صادر شد.

ابهری گفت: در این راستا افرادی که هنوز موفق به دریافت شناسنامه نشده‌اند و این مهم مشکلاتی را برایشان به وجود آورده می‌توانند به اداره ثبت‌احوال برای بررسی و راهنمایی‌های لازم مراجعه نمایند.

درهرحال براساس داده‌های آماری مسئولان کشوری، سیستان و بلوچستان، خراسان رضوی و تهران صدرنشین استان‌های «کودکان بی شناسنامه» اند و تعدادشان به حدود ۵۰ هزار نفر می‌رسد. در این میان اگر بخواهیم از اعداد و رقم‌ها صرف‌نظر کنیم، حضور حتی یک کودک بدون شناسنامه در این سرزمین و شهر فرهنگ‌ها و آیینه‌ای نستوه قابل توجیه نخواهد بود.

زیر پوست این شهر کودکانی زندگی می‌کنند که بدون اطلاع از سرنوشت، پا در این دنیای هزار رنگ گذاشته‌اند…

در پایان لازم به توضیح است که نام مصاحبه شونده به دلیل ایجاد برخی مشکلات احتمالی به درخواست وی تغییر یافته است.

(منتشر شده در شماره ۱۷۸ ماهنامه ستاره شرق)

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.