دیدگاه‌ها برای ویترین مادربزرگ بسته هستند
تاریخ انتشار : یکشنبه 13 دی 1394 - 16:23
-

ویترین مادربزرگ

سبزواریان – شهین شادی: باوجوداینکه حوصله بیرون رفتن را نداشتم ولی برای خرید مقداری لوازم مجبور شدم از خانه خارج شوم. قدم‌زنان از خیابان بیهق وارد شریعتمداری شدم؛ سمت چپ پیاده‌رو، چشمم به ویترین چوبی و قدیمی مغازه پارچه‌فروشی افتاد. ازآنجاکه مقداری پارچه نیاز داشتم وارد مغازه شدم. سلام دادم… همان ابتدای ورودم خیلی جا

vitrin-madarbozorg01سبزواریان – شهین شادی: باوجوداینکه حوصله بیرون رفتن را نداشتم ولی برای خرید مقداری لوازم مجبور شدم از خانه خارج شوم. قدم‌زنان از خیابان بیهق وارد شریعتمداری شدم؛ سمت چپ پیاده‌رو، چشمم به ویترین چوبی و قدیمی مغازه پارچه‌فروشی افتاد. ازآنجاکه مقداری پارچه نیاز داشتم وارد مغازه شدم. سلام دادم…
همان ابتدای ورودم خیلی جا خوردم؛ چون عکس همه فروشنده‌های این راسته، که اکثراً مردان کم سن و سال و جوان هستند، فروشنده اینجا مادربزرگی‌ست ۸۱ ساله که با تبسم مهربانش، غم‌های نشسته در خطوط چهره‌اش را پنهان می‌کند. کنار دستش روی پیش‌خوان، قرآنی هست که وقتی می‌خواهد خود را از هیاهوی بازار و رهگذران دور کند به آن پناه می‌برد.

قفسه‌های چوبی مغازه، هرچند تماماً پر نیست و پارچه‌های آن‌چنانی به چشم نمی‌خورد و هرچه هست بقول خودش متقال و چیت و تترون و پارچه ملحفه‌های ساده و گل‌دار هست؛ ولی مشتری‌های خاص خود را دارد و بی‌رونق نیست.

وقتی پارچه موردنظرم را نشانش می‌دهم، آن را از میان طاقه‌ها بیرون می‌کشد، بی‌هیچ کم و کاستی به‌اندازه متر می‌زند و سعی می‌کند با وجود لرزش دستانش قیچی را روی پارچه سُر دهد؛ بدون ذره‌ای کجی و ناصافی…

پارچه را بامحبتی بی‌اندازه به دستم می‌دهد. هنوز ذهنش یاری‌اش می‌کند و حواسش به‌قدری جمع هست که بی‌نیاز به کسی یا چیزی، وجه جنس فروخته‌شده را بی غل و غش حساب می‌کند. اینجاست که دیگر، چانه زدن برایت بی‌معنی می‌شود. دخلش چه کم باشد و چه زیاد، خم به ابرو نمی‌آورد. درهرحال راضی و شاکر است.

چه دست پر از مغازه‌اش بیرون بیایی و چه دست خالی برایش فرقی ندارد، درهرحال دعاگویت هست.

بااینکه عاشق کارش است و می‌گوید دوست دارم با دست رنج خودم زندگی کنم ولی از همراهی فرزندانش، چه در سفارش و تهیه پارچه و چه طی مسیر از خانه تا مغازه و برعکس و هم زور بازوی همسایه‌ها برای بالا و پایین کشیدن کرکره مغازه‌اش قدردان است و ممنون.
خریدم تمام می‌شود خداحافظی می‌کنم و بیرون می‌آیم.

عزم و اراده این مادر و حمایت فرزندانش از وی قابل‌تحسین و ستودنی است. تا خدا بخواهد چراغ اینجا روشن است.

قرآن روی پیش‌خوان مغازه، پارچه چادرنمازهای ریزنقش گل‌دار و دعاهای صمیمی این مادر، حس خوشایندی به من بخشیده که در طول روز چهره این مادر از ذهنم پاک نمی‌شود.

با خودم می‌گویم حکایت زندگی ما آدم‌ها درست مثل پارچه‌های داخل قفسه می‌ماند. گاهی روزگار با مهربانی دست به تار و پودمان می‌کشد و چنان طرحی خوش‌نقش بر ما می‌زند که تافته‌ای جدا بافته می‌شویم و گاهی تاروپودمان با بی‌مهری‌ها گره می‌خورد که جنسی رنگ و رو رفته و خاک خورده می‌شویم…

*منتشر شده در هفته‌نامه «ستاره شرق»

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.