کدام یک؟ از این دو، تو کدام یکی؟
سبزواریان – دکتر ابوالقاسم رحیمی: در راه است… و میآید… آرام میآید… امّا میآید… بهار را میگویم؛ با گل، با بنفشه، با سبزه، با شادی، با سرور… اما شگفتا که بهار با جانهای آزرده، با دلهای غمزده و… نیز میآید؛ آری بهار، با این هر دو میآید؛ با آفرین و با نفرین، با خوبی و
سبزواریان – دکتر ابوالقاسم رحیمی: در راه است… و میآید… آرام میآید… امّا میآید…
بهار را میگویم؛ با گل، با بنفشه، با سبزه، با شادی، با سرور…
اما شگفتا که بهار با جانهای آزرده، با دلهای غمزده و… نیز میآید؛ آری بهار، با این هر دو میآید؛ با آفرین و با نفرین، با خوبی و نا خوبی، با شادی و با غم، با خار و گل و در این میان، راستی تو کیستی؟ چگونهای؟ از کدام زمرهای؟ از آنان که با بودن خویش، با حضور خویش، با گفتار خویش که فراتر از این، با کردار خویش، یادآوران دلپذیر روشناییها و مهربانیهایند، یا از آنانی که گفتارت، کردارت که حتی دیدنت، دلی پاک را میآزارد، جانی آزاده را آزرده میکند، اندیشهای روشن را به اندوه مینشاند و قلب انسانی را میشکند! راستی، تو چگونهای؟
از تبار خوبیها و مهربانیها، یا از ریشهی تباهیها و تندیها؟ تو کدامیکی؟ راستی که در بهار، با بودن گلها و لبخندها، شادیها و صنوبرها، وجود حتی دلی غمزده، جانی آزرده و… چه دردناک است! چه دردناک!
هر آدمی، در خورد خود…
آن «دانا به جان آدمی»، مولوی را میگویم، چه خوب گفت، آنجا که سرود: در گسترهی جهان و در طول زندگی، هر انسانی، چه من، چه تو و چه هر کس، خود را کم یا زیاد، اندک یا بسیار، به گونههای گونهگون، فدای یار خود (محبوب خود، معشوق خود، دلداده خود) میکند.
شاید باور نکنیم، حتی قبول نداشته باشیم، اما عجب اینجاست و عجیب آنجا که یارِ یک فرد، محبوبِ یکی، در نگاهی عمیق و ژرفانگر، انبانهای است از تباهی، از خون، از ناروایی، از چرک، از ظلم و از آنسو، یارِ دیگری، یار فردی دیگر، خورشیدی است روشن، روشناییای است حیاتبخش، دلپذیرُ و خوش، با خوبیهایی بسیار، مهربان و دلاویز، آمیزهای از مهربانی و دانایی…و راستی که این کجا و آن کجا؟ این محبوب کجا و آن محبوب کجا:
«اندر جهان ،هر آدمی، باشد فدای یار خود // یار یکی انبان خون! یار یکی شمس ضیا»
اکنون، در میانهی این دو راه، «راه خون» و «راهِ خورشید»، هر کسی، چه من، چه تو، چه ما، چه آنها و چه… هر کسی، یاری در خورد خود، متناسب با خلقوخو و ویژگیهای خود برمیگزیند؛ هم ازاینرو است که محبوب یکی همه روشنی میگردد و دیگری همه ظلمت، محبوب یکی صبوری میگردد و محبوب دیگری همه خشونت و…
همینجا پرسشی پیش میآید: آیا دریغ نیست، آیا حیف نیست، آیا روا است که من، که تو، که ما، که… راه تباهی و تندی را برگزینیم؟
«چون هر کسی در خورد خَود، یاری گزیند از نیک و بُد // ما را دریغ آید که خَود، فانی کنیم از بهر لا»
«لا»، در این شعر مولوی، همان تباهیهاست، همان ظلمها و بدیها است، همان چیزهایی که بهظاهر ارزشمندند، امّا به حقیقت هیچچیز نیستند، فانیاند، هیچاند؛ چیزهایی از قبیل داشتههای غرور آور، جاهطلبیهای رنجآور و تندخوییهای خشونت آور و فخرفروشیهای ننگآور…
در شهر نامردمیها…
بگذارید در پایان، سرودهای را بیاورم، با اندکی تغییر، از توانمند سرایندهی شهرمان، حسن دلبری.
سرودهای که از خوبی و مهربانی، در انبوهِ نا خوبیها و نامهربانیها میگوید و روشنایی را، در انبوه تیرگی فرامیخواند و خوبی را، خوب بودن را، گذشت را، تحمل را، مدارا را، راستی را و… صدا میزند. بشنویم:
در شهر نامهربانی، با مردمان مهربان باش // روی زمین باش، امّا، یک تکّه از آسمان باش
این بیگناهان، گناهاند، دیوانهی یک نگاهاند // در دستشان عاشقی کن، با چشمشان همزبان باش
در صبح فردای گلها تا رنگ و بویی بگیری // زیر قدمهای این باغ، امروز آبی روان باش
این بید مجنون که زیباست، زیبای افتادگیهاست // در فرصت سربلندی، از نسل افتادگان باش
در عصر بیسرپناهی، هرگز مبادا تباهی // حتی اگر خار راهی، آتش مشو، آشیان باش
این روزیِ تن، دو روزی است، آن هم گدازیّ و سوزی است // تن مردگی را سفر کن، جان باش و تا جاودان باش
و راستی که این بیگناهان گناهاند…
مردم را، مردمان را، خاندان خدا را، دوست بداریم، گرامی بداریم و حرمت نهیم…
خوبیها برایمان، مهربانیها، توشهی راهمان و درک دیگران، سرمایهی حیاتبخش زندگیمان…
با آرزوی مهر و داد
برچسب ها :اسلایدر ، بهار ، حسن دلبری ، دکتر ابوالقاسم رحیمی
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰