داستان کوتاه: بوم و درد
صداها را میشنوم اما، نمیتوانم چیزی بگویم. معلقم، انگار وجودت را در فضا رها کرده باشند. دندانهایم به هم میخورد، انگار در یک مایع غلیظ و سرد شناور باشی. نمیتوانم چشمهایم را باز کنم و دلداریش بدهم. صدای گریه مادر و صحبت پرستارها را میشنوم و در سکوت خلا مانندی فرو میروم… هفته پیش بود،