
وقتی سر خودت میآید!
روایت نگاریِ یک خبرنگار
روایت نگاریِ یک خبرنگار
نگاهی به شمایل کتابفروشیها در کشور
معاون بهداشتی دانشگاه علوم پزشکی سبزوار گفته اصنافی که پروتکلها را رعایت نکنند، به مدت یک ماه تعطیل میشوند.
سبزواریان – اعظم اسراری: بهمحض وارد شدن به اتاق بوی تند ادرار خشکشده چنان به مشامم رسید که خواهینخواهی اخمهایم را درهم کشیدم و حتی دستم تا روی بینی بالا رفت. روی تخت فلزی آبیرنگی که رویش را تشک طبی مخصوصی پوشانده بود، دراز کشیده بود. بار اول خیال کردم با یک جنازه روبرو هستم؛
اعظم اسراری: یقهی اورکت آمریکایی سبزرنگش را بالا زد، شالگردن پشمیش را محکم دور گردن و دهانش پیچید و به راه افتاد. باد سرد شلاق وار فرو میآمد و او همانطور که بهسرعت مسیر را میپیمود، در فکر فرورفته بود. جایی خالی در ذهنش بود که هرچه به خود فشار میآورد پر نمیشد. شالگردن را
سبزواریان – اعظم اسراری: یک ردیف جلوتر، دختربچه از بین دو صندلی، سرش را برگردانده بود طرف او و نگاهش میکرد. سرش را چرخاند و از شیشهی کنارش بیرون را نگاه کرد، اما با توقف اتوبوس دوباره، بدون خواست خودش به دختربچه زل زد. دخترک همانطور که در بغل مرد دور میشد برگشت و تا
چند وقتی بود اخلاق خانمجان عوض شده بود. همه این تغییر را حس کرده بودند اما کسی روی گفتن نداشت اینکه روبرویش بایستند و بگویند: – خانمجان؛ چند وقته دیگه خانمجان نیستی، شدی… نه آقاجان که تازگیها حس میکرد خانمجان بدجوری به او پیله کرده و سعی میکرد کمتر جلو چشمش باشد و نه ۶
همسایهها میدانستند پیرمردی که بسیار ساکت و آرام است، در این آپارتمان زندگی میکند. گاهی خودشان هم شک میکردند که آدم در این خانه هست یا نیست؛ اصلاً زندهاند یا مرده. پیرمرد وقتی برای خرید به سوپرمارکت محل میرفت مثل سایه حرکت میکرد. برای ارتباط کلامی با سوپری مشکل دارد چه برسد به همسایهها! نمیتوانست
فرصت نداشت. باید راجع به ساختار در داستان کوتاهِ «آقای مونرو، از خفّاش رندتر است» کنفرانس میداد. کریاش با سهیلا و کیانوش هم بود؛ باید روی آنها را هم کم میکرد. یک جورهایی هر دوی اینها را دوست داست؛ ولی آنها بهش محل نمیگذاشتند و همین، باعث رنجش او شده بود و برخلاف میلش میخواست
صداها را میشنوم اما، نمیتوانم چیزی بگویم. معلقم، انگار وجودت را در فضا رها کرده باشند. دندانهایم به هم میخورد، انگار در یک مایع غلیظ و سرد شناور باشی. نمیتوانم چشمهایم را باز کنم و دلداریش بدهم. صدای گریه مادر و صحبت پرستارها را میشنوم و در سکوت خلا مانندی فرو میروم… هفته پیش بود،