می‌گویند شکنجه نکردیم اما من یک شاهد تاریخی‌ام

می‌گویند شکنجه نکردیم اما من یک شاهد تاریخی‌ام

«…اصلا چرا باید می‌گفتم به خانم گشنر که چه به روز خودم آورده‌ام. خواری بیشتر، اظهار خواری بیشتر برای چه؟ بگیرم بعد از آن دیگر آدم سابق نشدم. «بیرون بیا خرچنگ!» بله، چشم. همین الان! روی زانوها و آرنج‌ها؛ بله، چون مچ دست‌هایم بسته شده بودند؛ باندپیچی. نباید کف دست‌ها را زمین می‌گذاشتم, چون بخیه‌ها

جشنواره ملی ادبیات داستانی امام رضا(ع) در سبزوار برگزار می شود

جشنواره ملی ادبیات داستانی امام رضا(ع) در سبزوار برگزار می شود

سبزواریان: معاون فرهنگی و اجتماعی دانشگاه حکیم سبزواری گفت: جشنواره ملی ادبیات داستانی امام رضا(ع) روز ۲۵ آبان ماه جاری در این دانشگاه برگزار می شود. حجت الاسلام دکتر رضا کشاورز روز دوشنبه در جمع خبرنگاران افزود: این جشنواره ملی زیرمجموعه جشنواره بین المللی امام رضا(ع) است که با محوریت این دانشگاه در سبزوار برپا

داستان کوتاه: یه وجب جا

داستان کوتاه: یه وجب جا

سبزواریان – اعظم اسراری: به‌محض وارد شدن به اتاق بوی تند ادرار خشک‌شده چنان به مشامم رسید که خواهی‌نخواهی اخم‌هایم را درهم کشیدم و حتی دستم تا روی بینی بالا رفت. روی تخت فلزی آبی‌رنگی که رویش را تشک طبی مخصوصی پوشانده بود، دراز کشیده بود. بار اول خیال کردم با یک جنازه روبرو هستم؛

داستان کوتاه: بختک دنجان

داستان کوتاه: بختک دنجان

اعظم اسراری: یقه‌ی اورکت آمریکایی سبزرنگش را بالا زد، شال‌گردن پشمیش را محکم دور گردن و دهانش پیچید و به راه افتاد. باد سرد شلاق وار فرو می‌آمد و او همان‌طور که به‌سرعت مسیر را می‌پیمود، در فکر فرورفته بود. جایی خالی در ذهنش بود که هرچه به خود فشار می‌آورد پر نمی‌شد. شال‌گردن را

داستان کوتاه: بعد از مردن

داستان کوتاه: بعد از مردن

سبزواریان – اعظم اسراری: یک ردیف جلوتر، دختربچه از بین دو صندلی، سرش را برگردانده بود طرف او و نگاهش می‌کرد. سرش را چرخاند و از شیشه‌ی کنارش بیرون را نگاه کرد، اما با توقف اتوبوس دوباره، بدون خواست خودش به دختربچه زل زد. دخترک همان‌طور که در بغل مرد دور می‌شد برگشت و تا

داستان کوتاه: عکس دونفره واقعی

داستان کوتاه: عکس دونفره واقعی

چند وقتی بود اخلاق خانم‌جان عوض شده بود. همه این تغییر را حس کرده بودند اما کسی روی گفتن نداشت اینکه روبرویش بایستند و بگویند: – خانم‌جان؛ چند وقته دیگه خانم‌جان نیستی، شدی… نه آقاجان که تازگی‌ها حس می‌کرد خانم‌جان بدجوری به او پیله کرده و سعی می‌کرد کمتر جلو چشمش باشد و نه ۶

داستان کوتاه: تابلو

داستان کوتاه: تابلو

همسایه‌ها می‌دانستند پیرمردی که بسیار ساکت و آرام است، در این آپارتمان زندگی می‌کند. گاهی خودشان هم شک می‌کردند که آدم در این خانه هست یا نیست؛ اصلاً زنده‌اند یا مرده. پیرمرد وقتی برای خرید به سوپرمارکت محل می‌رفت مثل سایه حرکت می‌کرد. برای ارتباط کلامی با سوپری مشکل دارد چه برسد به همسایه‌ها! نمی‌توانست

داستان کوتاه: مهرزاد، اعتماد به نفس ندارد

داستان کوتاه: مهرزاد، اعتماد به نفس ندارد

فرصت نداشت. باید راجع به ساختار در داستان کوتاهِ «آقای مونرو، از خفّاش رندتر است» کنفرانس می‌داد. کریاش با سهیلا و کیانوش هم بود؛ باید روی آنها را هم کم می‌کرد. یک جورهایی هر دوی اینها را دوست داست؛ ولی آنها بهش محل نمی‌گذاشتند و همین، باعث رنجش او شده بود و برخلاف میلش می‌خواست

داستان کوتاه: بوم و درد

داستان کوتاه: بوم و درد

صداها را می‌شنوم اما، نمی‌توانم چیزی بگویم. معلقم، انگار وجودت را در فضا رها کرده باشند. دندان‌هایم به هم می‌خورد، انگار در یک مایع غلیظ و سرد شناور باشی. نمی‌توانم چشم‌هایم را باز کنم و دلداریش بدهم. صدای گریه مادر و صحبت پرستارها را می‌شنوم و در سکوت خلا مانندی فرو می‌روم… هفته پیش بود،

داستان کوتاه: زمین

داستان کوتاه: زمین

الهام شمس: هر از چندگاهی دستش را بالا می‌آورد و به آرامی دسته‌ی بلند مویی را که بیرون آمده بود می‌برد زیر شالش، اما انگار نسیم هم دلش نمی‌خواست، بیرونش می‌آورد تا آن بلوطی خوش رنگ ابریشمین با رگه‌هایی از طلایی و مسی پنهان نماند. از پشت تماشایش می‌کرد که زیر تابش خورشید عصر روی