داستان کوتاه: بختک دنجان

داستان کوتاه: بختک دنجان

اعظم اسراری: یقه‌ی اورکت آمریکایی سبزرنگش را بالا زد، شال‌گردن پشمیش را محکم دور گردن و دهانش پیچید و به راه افتاد. باد سرد شلاق وار فرو می‌آمد و او همان‌طور که به‌سرعت مسیر را می‌پیمود، در فکر فرورفته بود. جایی خالی در ذهنش بود که هرچه به خود فشار می‌آورد پر نمی‌شد. شال‌گردن را