داستان کوتاه: صداها

داستان کوتاه: صداها

چشمامو بستم. صداها هنوز ادامه داشتن. صدای تلویزیون که احتمالاً چند تا کارشناس اخبار آخر شب بودن؛ صدای تخمه شکستن، صدای خنده، صدای کامیونایی که شبا رد می‌شدن؛ صدای مادرم… تصویری نمی‌دیدم؛ فقط سیاهی مطلق پشت پلکم که گاهی انعکاس نورهای شدید اونور پلکم هاله‌های رنگی مبهمی تو اون تاریکی ایجاد می‌کرد. هاله‌هایی که بی‌نظم